نیمهشب است و همهچیز مهیای خوابیدن. هوای معتدل اتاق ، شیشهی سرد و تشک خنک. خوابم میآید و خوابم نمیبرد. شدهام مثل شبهایی که فردایش امتحان دارم. کلماتم هم مثل خودم خوابشان میآید و خوابشان نمیبرد. به ساعت دیواری نگاه میکنم. ساعت پنج است. نه پنج الان. پنج چهارسال پیش. عصر و صبحش را نمیدانم. باطریاش خوابیده و ساعت زماننفهمیست. عمداً توی این سالها باطریاش را عوض نکردهام. توی دلم میگویم بالای کوه سه چیز محلی از اعراب ندارد برایم. اینکه امروز چندم است؟ امروز چندشنبه است؟ الان ساعت چند است؟ دنیایی که تویش زمان ، عدد نیست و تقویم و ساعت و روز معنایی ندارند. برای خیلیها زمان مثل وزن یا سن فقط یک عدد است. چهارسال است که برای من همان عدد هم نیست.
بلند میشوم و میروم کنار پنجره. روی شیشه ها میکنم. تا بخار بگیرد. یک دایره با انگشتم میکشم. میگویم این ماه کامل است. بعد از ماه شیشهای ، هلال ماه آسمان را میبینم. ماه مهگرفته. نظربازیام که با ماه تمام شد برمیگردم روی تخت. دراز میکشم و یوتیوب را باز میکنم تا چشمهای ولرمم گرم شود. اولین چیزی که میبینم یک کوه هست که خورشید دارد از ستیغش میرود بالا . همانطور یک جمله آرامآرام توی خورشید پررنگ میشود. قل اعوذ برب الفلق. بیست ثانیه. صامت و بی هیچ صدایی. چندبار میزنم عقب. با نوک انگشتم خورشید را میبرم پشت کوه و میگذارم دوباره بیاید بالا. به فلق زل میزنم و به خورشید.
هوش مصنوعی حرف دل آدم را میشنود مگر؟
خاطرهای مثل منور روشن میشود توی آسمان ذهنم. بعضی خاطرات مثل مین توی زمین ذهنت منفجر میشوند. بعضی خاطرات مثل منورند. آسمان ذهنت را روشن میکنند. نه اینکه خاطره نباشند اما بیشتر روزگارند ، دوره و دورانند.
میروم به فلقهای کودکی. به زمستانهایی که قبل خورشید بیدار میشدم. صبحانه میخوردم و میرفتم مدرسه. توی راه خورشید طلوع میکرد. و مادرم که میگفت برایت چهارقل خواندم ، تو هم بخوان. آسمان تاریک را نگاه میکردم که خورشید مثل گُلی از تویش میشکفت و میشکافت. و میخواندم قل اعوذ برب الفلق.
پدربزرگ معتقد بود ما تنبل هستیم و دیر از خواب بیدار میشویم. از معدود موقعیتهایی بود که مادربزرگ پشتمان را نمیگرفت. میگفتند روزی را سر صبح پخش میکنند. مثل نانوایی. هر که زودتر بیدار شود زودتر نان گیرش میآید.
زمان مادربزرگ ساعت دایرهای روی دیوار نبود. ساعت ، برایش دایرهی خورشید بود. عقربهاش هم نورش. یا اذان. اذان زمانش بود. ساعت را با گوشهایش محاسبه میکرد. قبل اذان ، بعد اذان. میگفت اذان نور است. مثل خورشید.
روی تخت دراز کشیدهام به این چیزها فکر میکنم. به خاطرات گرگ و میشی. به فلقها و شفقها. به پسرک سربهزیر سربههوایی که زمان را در خورشید و ماه میدید. برایش عدد نبود. نور بود.
فلق بو داشت. خورشیدخانم روبندهی شب را بر میداشت و مثل عروسی آرایشکرده موهای عطرزدهاش را باز میکرد.
نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم؟
که به روی دوست ماند که برافکند نقابی.
هچوقت هم دیر نمیکرد.
توی راه خورشید را میدیدم که چطور کرکرهی آسمان را میکشید بالا و دکان زمین باز میشد. بزرگتر شدم و توی راه دبیرستان برایش میخواندم باز کن دکان که وقت عاشقیست. تا شفق میشد و کرکرهها را میکشید پایین. دکان روز تعطیل میشد و دکان شب باز. زمان ماه بود.
ماه ، چراغ خواب زمین است. آباژور زمین.
از پشت پنجره ، بالای پشت بام ، توی حیاط آنقدر میدیدمش تا خوابم ببرد. ماه در اشکال مختلف رخ مینمود. میگفتم هر جور که لباس بپوشی و رخ بنمایی خوشگلی. برایش سعدی میخواندم
هر نوبتم که در نظر ای ماه بگذری
بار دوم ز بار نخستین نکوتری.
حتی آن شب ها که نبود میگفتم نبودنت هم قشنگ است.
بعضی روزها خورشید گوشهی آسمان بود و ماه گوشهی دیگر. نگاهشان میکردم و میخواندم گر ماه من ز مهر بُود دور، دور نیست
تا بوده مهر و ماه ز هم دور بودهاند
این ماحصل عمر کودکیست که زمانش نور بود و ساعتش توی آسمان ، نه روی دیوار اتاق و مچ دستش.
ماحصل عمر کودکی که هنوز به هیولای عدد مبتلا نشده بود و دیر و زود برایش معنا نداشت.
بشر از وقتی خورشید و ماه را رها کرد و دچار اعداد و ساعتها شد ، بیشتر دیرش شد یا زودش؛ پریشانی و پشیمانیاش هم. زمان را دقیق میدانست و چیزی از زمان نفهمید.
منورهای ذهنم کمکم دارند خاموش میشوند. خوابم میآید و خوابم نمیبرد. دوباره به ساعت روی دیوار نگاه میکنم. پنج است. نه پنج الان. پنج چهارسال پیش. و لبخند میزنم.
از اتاق میروم بیرون. توی حیاط کوه. خورشید دارد از ستیغ کوه میآید بالا. پرندهها آسمان را گذاشتهاند روی سرشان. و بوی خوش فلق. میخوانم قل اعوذ برب الفلق.
#ميثم_كسائيان
@Damghan_nama_ir