📚توکل کوهنوردی تصميم گرفت، تنها قله کوه را فتح کند، هوا سرد بود و کم کم هوا تاريک شد چيزی به فتح قله نمانده بود که ناگهان پایش روی سنگی "لغزيد" و "سقوط" کرد. در آن لحظات که "مرگ" را حس می‌کرد، متوجه شد که طناب نجات به دور کمرش حلقه زده و وسط "زمين" و "آسمان" مانده است. در آن تاریکی با درد و ترس و در سکوت، فرياد زد "خدايا" مرا درياب و نجاتم بده. صدایی از درون خود شنید: چه می خواهی برايت بکنم؟ کوهنورد گفت: کمکم کن "نجات" پيدا کنم. صدا گفت: آيا من می توانم تو را نجات دهم؟ کوهنورد گفت: البته که تو می توانی مرا کمک کنی چون تو خدایی و بر هر کاری توانایی. صدای درونش گفت: پس "اعتماد" کن و آن طناب را ببر؛ اما کوهنورد ترس داشت، اعتماد نکرد و محکم‌تر چسبيد به طنابش. چند روز بعد گروه نجات جسد منجمد و مرده کوهنورد را پيدا کردند که فقط يک متر با زمين فاصله داشت... 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️