به شیوا گفتم خوب حالا برو صداشون کن قبل از این که شیوا بره ،امیر جلوی در ظاهر شد. امیر :به به به ...ببین چه بویی میاد نیما .بیا تو که لوبیا پلو های خاله من خوردن داره . نیما همراه امیر امد داخل و گفت:شیوا خانوم من به امیر گفتم که غذا میرم بیرون ،ولی اصرار کرد بمونم. جون خودت، تو هم چقدر بدت امد. شیوا :خواهش میکنم آقا نیما ,مامان برای شما هم غذاگذاشته،بفرمایید خواهش میکنم. امیر گفت:تا من میرم دستهام رو میشورم کسی ناخنک به غذا نزنه که اصلا خوشم نمیاد . حتما منظورش به من بود چون وقتی این رو میگفت نگاهش به من بود و هم اینکه من از همه نزدیکتر به غذا بودم . منم گفتم:معمولا این عادت آقایونه امیر :خدا رو شکر من از این عادتها ندارم. بعد هم رفت بیرون .نفسم رو با صدا دادم بیرون .چون خیلی گرسنه بودم حال نداشتم تو دلم فحشش بدم . بی خیال شدم و منتظر نشستم آقا تشریف بیارن. نیما و شیوا داشتن زیر چشمی همدیگر رو دید میزدن که امد.دستهاش رو به هم مالید و گفت:خب بسم الله بعد هم کفگیر رو برداشت و اول برای خودش کشید و بعد برای نیما ،بعد کفگیر رو داد دست شیوا .شیوا کفگیر رو به سمت من گرفت و گفت:بکش مستانه جان گفتم:اول تو بکش .فرق نداره کی اول باشه کی آخر ..به اندازه کافی برای همه هست. تیرم خورد به هدف .امیر سرش رو بالا آورد و گفت:گفتن خانومها مقدمترن ،اما احتمالا کسی که این رو گفته حتما خیلی زن ذلیل بوده . بعد همراه با نیما زد زیر خنده .اما نیما زود خودش رو جمع و جور کرد و مشغول خوردن شد . شیوا یه کفگیر غذا برام کشید .کفگیر دوم رو رد کردم و گفتم:همین کافیه . امیر یه پوزخند زد و گفت:اشتهاتون کور شد. نمیدونم من و اون چرا چشم نداشتیم همدیگر رو ببینیم . گفتم:برای چی باید اشتهام کور بشه .من همینقدر غذا میخورم. شیوا:امیر میشه دست از این شوخی هات برداری . -تو که من رو میشناسی من اخلاقم اینه .با همه شوخی میکنم . شیوا:میدونم اما ممکنه مستانه ناراحت بشه -دلیلی نداره ناراحت بشه...موقع کار جدی ام اما خارج از اون میشم خودم . رو به شیوا گفتم:شیوا جون من اصلا ناراحت نشدم .حالا هم بهتره غذا ت رو بخوری .حیف این غذای خوشمزه نیست که بخاطر حرفهای بیخودی یخ کنه و از دهن بیوفته. بعد هم بااعصاب داغون مشغول خوردن شدم. شیوا گفت:کی میشه تو زن بگیری ،بلکه همه یه نفس راحت از دست تو بکشن. امیر گفت:من و نیما از اون دستهایی هستیم که حالا حالا ها نمیتونیم زن بگیریم .میدونی چرا؟ شیوا :چرا؟ -چون نیما که باباش پول نداره براش زن بگیره ،من هم که یه پاپاسی از بابام نگرفتم .این شرکت رو هم که میبینی یک سال راه انداختم با اون ماشین که تو پارکینگ پارک،همه با قرض و قوله اس .پس نتیجه میگیریم که چی؟حالاحالاها وقت زن گرفتنمون نیست . با این حرفش میخواست جواب روز اولم رو بده که با ثروت باباش مهندس نشده و این دفتر دستک رو با پول باباش راه نیانداخته . حالا کی به تو زن میده با این اخلاق گندت . نگاهم به نیما افتاد که تو خودش بود .ببین چطوری زد تو ذوق پسر مردم .خدا ازت نگذره مرد ........... شیوا هم تو خودش بود .به زور اون چنتا قاشق رو هم خوردم. داشتم چند تا چایی میریختم که نیما با ظرفش اومد تو آشپزخونه .هنوز تو خودش بود .پرسیدم چه خبرا. -از چی ؟ لبخند زدم و شونه هام رو بالا انداختم.منظورم رو فهمید .لبخندی زد و یه دستش رو پشت سرش کشید و گفت:روم نمیشه حرفی بهش بزنم . -چرا؟ اگه جوابش منفی باشه چی؟ -میدونی که نیست -خودش شاید ،اما خانواده اش چی ؟ -من خانواده انها رو میشناسم .شما آدم خوبی هستید .چرا باید به شما جواب منفی بدن. یه نفس بلند کشید . با صدای قدمهای شخصی که وارد آشپز خونه میشد برگشتم .امیر با ظرف غذاش جلوی در وایستاد .سینی چایی رو برداشتم و جلو در وایسادم تا امیر کنار بره .نگاهم به چایی ها بود ،اما معطلی امیر موجب شد تا سرم رو بالا کنم .تا نگاهم به نگاهش افتاد از جلوم رد شد و رفت طرف ظرفشویی . این هم با خودش درگیری داره . چایی رو جلو شیوا گذاشتم و گفتم : من میرم به کارم برسم . ادامه دارد.... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌