سلام کردم و در و پشت سرم بستم.مهندس رضایی و نیما فقط جواب سلامم رو دادن و دوباره ساکت شدن.قدم برداشتم و به طرف اونها رفتم . صدای پاشنه های کفشم چنان توی اتاق پیچید که همه سر بلند کردن و به طرف من نگاه کردم . ای خدا بگم چکارت کنه مستانه .این همه کفش اسپرت داری تو ، باید همین کفش پاشنه بلند ها رو بپوشی . انقدر معذب بودم که برای خفه کردن صدای کفشهام سریع روی اولین مبل کنار نیما نشستم که نگاهم افتاد به امیر که روبروی ما نشسته بود.سریع از من رو برگردند و رو به مهندس رضایی گفت: به هر صورت من شرمندم.من تا همین ساعت پیش بخاطر مادر بزرگم بیمارستان بودم .فکر میکردم شب قبل میرم خونه و میتونم رو اون ۲ تا نقشه کار کنم اما متاسفانه نشد......خیلی شرمندم . بعد به مبلش تکیه داد و به من و نیما نگاه کرد . نیما گفت:حالا چی میشه ؟ -امروز باید قبل از ۱۲ نقشه ها رو به شهرداری میبردم .کلی با مهندس رفعتی حرف زدم که اینبار هم خودش کار نظارت نقشه رو داشته باشه و تا شنبه صبح تحویلم بده .با این که خیلی کار داشت اما با هزار منت قبول کرد ...اما حالا ...نمیدونم...فکر میکنم یه معذرت خواهی هم به اون بدهکار شدم.... بلند شد و گفت:میرم به مهندس رفعتی بگم قرار رو کنسل کنه . خداجون دمت گرم......شرمنده ببخشید ،منظورم اینه که خیلی در درگاه عنایاتات مخلصیم.... قبل از این که امیر به در برسه گفتم:لازم به کنسل کردن قرارتون نیست. برگشت سر جاش نشست و گفت:خانوم صداقت ،من امروز اصلا حوصله ندارم .توروخدا سر به سرم نگذارد . نیما:امیر ،چته تو؟ امیر با یه دستش رو صورتش کشید و به مبل تکیه داد و گفت: معذرت میخوام . اما نگاهش به میز بود .انگار از میز معذرت میخواست. نقشه ها رو روی میز گذاشتم و گفتم: من اون نقشه ها رو هم تموم کردم . سرش رو بلند کرد .هر ۳ تاشون با هم گفتن :کدوم نقشه ها -همون نقشه های که مهندس راد منش نتونستن انجام بدن. بعد رو به امیر گفتم :البته طرحش ،با اون طرحی که شما در نظر داشتید فرق میکنه .اماخب حداقل بد قول نمیشید و میتونید به قرارتون با مهندس رفعتی برسید. یعنی این ۳ تا با دیدن نقشه ها انگار یکی از عجایب هفتگانه رو دیدن ها. بلند شدم و به طرف در رفتم.اما این دفه از صدای پاشنه کفشم که تو اتاق میپیچید چنان لذت بردم که طعم پیروزی رو دو چندان کرد. شیوا:چیه کبکت خروس میخونه -خروس نه بلبل میخونه بعد دستهام رو روی میزش گذاشتم و گفتم :باز من به این پسر خالت پیروز شدم. -دوباره چی شده دستم رو به تو هم قفل کردم و گفتم:دیروز .جناب آقای مهندس راد منش طوری جلوی دیگران حرف زد که انگار من یه دست و پاچلفتی هستم -مگه غیر از اینه -شیوا خانوم جهت اطلاع شما باید بگم که همین دست و پا چلفتی،کاری کرد آقا ی از خود راضی قرارش رو کنسل نکنه و بخاطر اون دوتا نقشه که انجام نداده بود خسارت نپردازه. -یعنی چی؟ -یعنی این که بنده تا ساعت ۴ صبح جور آقا رو میکشیدم . -جون من .یعنی تو کار اون هم انجام دادی -بله دیگه .اما تو هم چشم و رو نداری .جون به جونت کنن فامیل همونی دیگه شیوا بلند شد و اومد طرف من .در حالی که بالا پایین میپرد ،هی میگفت عاشقتم بخدا ,عاشقتم با صدای خنده ای که از پشت سرمون میومد از بغلم اومد بیرون .هر دومون به عقب چرخیدیم .امیر و نیما ،مهندس رضایی هنوز هم میخندیدن .شیوا خجالت زده سرش رو انداخت پایین. مهندس رضایی گفت :آفرین .کارتون مثل دفعه قبل هیچ نقصی نداشت شیوا رو به امیر گفت:امیر خیلی خوشحالم .باید جشن بگیریم با تعجب گفتم:جشن برای چی؟ جا ی اون امیر با یه لبخند جواب داد:برای این که این کار شما ،موجب شد آبروی شرکت خریده بشه . نه بابا ،این خودشه .چه خوشگل مهربون میشه ............. گفتم: من وظیفه ام رو انجام دادم .کار مهمی نکردم حالا وظیفه ام نبودا ،اما کلاس امدم براشون. نیما :شما شکسته نفسی میکنید .خودتون میدونید ،اگه این کار رو نمیکردید ما بد قول میشدیم و ممکن بود خیلی از شرکتهای دیگه هم متوجه این موضوع بشن و به ما دیگه سفارشی ندن شیوا گفت: این درسی میشه که دیگه حواستون به قولهای که میدین باشه . ادامه دارد.... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌