#تمنای_وجودم
#قسمت_چهلوپنجم
امیر گفت:ما به این شرکت برای ۳ ماه پیش قرار داد داشتیم ،اما وقتی من تماس گرفتم ،گفتن که یه نفر از شرکت زنگ زده و قرار داد رو جلو تر انداخته .اما کی این کار رو کرده بوده ما خودمون هم موندیم
گفتم:یعنی خانوم سرحدی این کار رو کرده
-نه ،ایشون نمیتونستن این کار رو بکنن ،اما اونطور که اونها گفتن ،یکی از مهندسین همین شرکت که به پرونده ها هم دسترسی داشته این کار رو کرده .
گفتم :موضوع داره پلیسی میشه
یه لبخند زد که نزدیک بود پس بیوفتم .خوب شد مهندس رضایی ادامه حرف رو گرفت وگرنه من اون و سط غش کرده بودم . باز رفتم تو عالم هپروت .باز هرچی انها حرف میزدن من نمیشنیدم .
خاک بر اون فرق سرت مستانه که اینقدر بی جنبه ای .جمع کن خودتو .مگه تاحالا کسی بهت لبخند نزده که که اینجوری وا رفتی .
از جمع کناره گرفتم و رفتم آشپز خونه .انقدر اونجا وایسادم تا مطمئن شدم همه رفتن سر کارشون.
..................................................
خسته و کوفته به صندلیم تکیه دادم.خانوم نیکویی گفت:عزیزم ممنون که بهم کمک کردی .دیگه بقیه اش رو فردا تموم میکنم .
-پس اگه کاری ندارید من برم .
-نه عزیزم میتونی بری .من هم الان دیگه جمع میکنم میرم
از اتاق خانوم نیکویی امدم بیرون و رفتم روی یه صندلی کنار میز شیوا نشستم.به ساعت نگاه کردم ساعت ۴ بود.
گفتم:امیر هنوز از شهرداری نیومده
-همین یه ساعت پیش اومد .تاییدیه نقشه رو هم گرفت
- پس موضوع حل شد .نیما کجاس؟
-تو اتاق مهندس وحدت .رفت ازش بپرسه در رابطه به موضوع اون شرکت چیزی میدونه یا نه .
-کدوم شرکت
-همین شرکتی که نقشه هاش رو تا شنبه میخواد دیگه.
-آهان...
با بسته شدن در اتاق مهندس وحدت نگاهمون به اون سمت کشیده شد
نیما با لبخند کنارمون اومد و گفت:خسته نباشد
-شما هم همینطور
-ممنون ...هر چند امروز اصلا خسته نیستم .به جاش امیر حسابی خسته شده
-خب چرا ایشون منزل نمیرن
سرش رو تکون داد و گفت:همیشه همینطوریه لجباز و یه دنده .از موقعی که از شهرداری برگشته مدام بهش گفتم بره خونه اما گوشش بدهکار نیست .میگه وقتی امدم تا آخرش هستم .حتی اگه از خستگی بیهوش بشم بیوفتم روی میز کار
-چه بامزه
هردوشون یه نگاه بهم انداختن و زدن زیر خنده
آخه دختر خل و چل .این کجاش بامزه اس که این حرف رو زدی
امیر لبخند به لب اومد و گفت:چی این قدر بامزه بوده ،که شما رو اینطوری به خنده انداخته .
شیوا و نیما که هنوز میخندیدن با هم گفتن:همین کلمه بامزه
حالا این اینقدر هم بامزه نبودا ،حالا اینها به چی میخندیدن ،خدا عالمه .
من هم دیدم اینها ول کن نیستن ،برای عوض بحث کردن رو با امیر گفتم:راستی حال مادربزرگتون چطوره؟
-امروز ظهر از اتاق c .c .u اوردنش بیرون .ظاهرا خطر رفع شده .
-خب خدا رو شکر
شیوا:امیر حالا که همه کارها درست شده خب برو خونه دیگه .خستگی از چهرت میباره.
-تا حالا که وایسادم ،یه ساعت دیگه هم صبر میکنم همه با هم بریم...در ضمن من اصلا نمیتونم رانندگی کنم ....نیما تو باید زحمتش رو بکشی ،چون ممکنه وسط راه خوابم ببره
نیما:غیر از این بود سوار ماشینت نمیشدم ،هنوز خیلی آرزو دارم که براورده نشده.
زدیم زیر خنده .
ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••