#تمنای_وجودم
#قسمت_چهلونهم
رو به شیوا گفتم:منظورش چی بود ؟این به من چه ربطی داشت ؟
-نمیدونم به نظرم خیلی عصبانی شد .وای نکنه به نیما حرفی بزنه میونشون شکر آب شه .
-برای چی اینطور بشه ؟ تو و نیما که کاری نکردید.
-وای مستانه دلم شور میزنه.
-اه ،شیوا تو هم با این فامیلت . اگه این بین همه پسر خاله هات و پسر دایی هات خوش اخلاقه ،اونها دیگه چی هستن.
شیوا به طرف در رفت و گفت:وقت آوردی واسه شوخی کردن.
-حالا کجا میری؟
-برم با هاش حرف بزنم ببینم چی شده ؟
-مواظب باش کتکت نزنه
-مستانه به جای این که دلداریم بدی ،داری تو دلم و خالی میکنی ؟!
چشمام رو درشت کردم و گفتم :پس معلوم شد دست بزن هم داره .
یه فحش ترکی داد که معنیش رو نفهمیدم .در حالیکه با اون از اتاق میومدم بیرون گفتم:خودتی ،با اون شوهر درازت.
دید حریف نمیشه بی خیال من شد ،رفت به اتاق امیر .
هی بگی نگی من هم بخاطر شیوا دلشوره داشتم .روی صندلی نشستم ،دستم رو به پاهام تکیه دادم و سرم رو روی دستم گذاشتم .نمیدونم چه وقت گذاشته بود که صدای پای شخصی رو شنیدم .
فکر کردم نیما س.
کی دیگه اشتها داره چیزی بخوره ؟
سرم رو بلندکردم .با دیدن استاد تعجب کردم و گفتم
-سلام استاد .اینجا چکار میکنید؟
-سلام. امروز امدم اینجا هم به کار شما سرکشی کنم و هم اینکه راد منش رو ببینم.
نیما در حالیکه کیسه ساندویچ دستش بود وارد شد .لحظه ای هر دو بهم نگاه کردند و بعد نیما به طرف استاد اومد و گفت:استادصدیق !
استاد در حالی که با لبخند دست اون رو میفشرد گفت:وحیدی تو هم اینجا مشغولی ؟
-بله استاد .من و امیر رادمنش یک سالی هست که با هم کاری رو شروع کردیم .البته سرمایه اصلی رو رادمنش گذاشته ،من فقط با اون همکارم.
-خیلی خوبه .با پشتکاری که از شما دوتا جوون سراغ دارم مطمئنم موفق خواهید شد ....راستی رادمنش امروز هست .میخوام ببینمش .
گفتم:هستند استاد .شما تشریف داشته باشید،من میرم خبرشون کنم .
خوب شد استاد وقتی نیومد که من پشت میز منشی بودم .وگرنه گوشم و میگرفت و میفرستادم خونه و میگفت برو با اولیات بیا......
چند ضربه زدم و وارد شدم .قبل از هرچیز به قیافه شیوا خیره شدم .
پای چشمش که سیاه نیست .موهای جلوی سرش هم که کنده نشده .دست و پاش هم که سالمه .
امیر : کاری داشتید ؟
به طرفش نگاه کردم .هنوز اخمهاش تو هم بود .به خودم جرات دادم و گفتم:یکنفر اومده میخواد شما رو ببینه .
بی اعتنا به حرفم خودش را مشغول کردو گفت:بگید یه روز دیگه بیاد.
چرا این اینجوری میکرد ....مثلا میخواست ثابت کنه رییس اینجاست...
گفتم :پس میگم رییس خیلی سرش شلوغه و با خودش جلسه داره ؟
شیوا یه خنده کرد که با چشم غره امیر ،ساکت شد .در حالیکه از اتاق خارج میشدم گفتم : بدون شک اگر استاد صدیق از این که بشنوه شاگرد قدیمیش اینقدر موفق و مهم شده ،خوشحال میشه.
بعد زود زدم بیرون که احیانا چیزی نخوره تو سرم .
هنوز در رو کاملا نبسته بودم که امیر بیرون اومد و با اشتیاق بطرف استاد رفت .
شیواکنارم اومد و گفت این کیه؟
-استاد فعلی من و استاد قبلی نیما و جناب رییس
یه نگاه بهم انداخت .گفتم : حالا چش شده بود ...رییس رو میگم
-چرا اینطوری میگی
-چجوری گفتم .میگم این جناب رییس چش بود .
قری به گردنش اومد و به سمت اونها نگاه کرد و گفت: خودش که گفت،فقط شوخی بود
-اا ا ...پس ایشون عادت دارن از این شوخی های مسخره و ناراحت کننده ،داشته باشن
قبل از این که شیوا حرفی بزنه استاد گفت:صداقت ،الان از رادمنش شنیدم که تو این مدت کوتاه خیلی موثر بودید
لبخند زدم .
نه بابا این امیر انقدرها که من فکر میکردم بی چشم رو نیست .....شاید هم این نیما حرفی زده اون هم نتونسته منکر بشه .
استاد:خوشحالم از این که ۳ تا از دانشجوهای موفقم رو اینجا در کنار هم میبینم.مطمئنم با همکاری هم میتونید خیلی پیشرفت کنید .
گفتم:البته من که اینجا موقت هستم.
یعنی اگر روم میشد میگفتم ، استاد محترم ،حیف که با این شرطی که معلوم نیست از کجای تونبونت در آوردی مجبورم این چند ماه رو بیگاری بکشم،وگرنه حاضر نبودم یه دقیقه هم قیافه این کوه غرور روتحمل نمیکردم .چه برسه با هاش همکار هم بشم .
استاد با لحن خاصی گفت :نکنه خبرایه؟
فقط همین و کم داشتم که استاد هم طالب شوهر دادن ما باشه
-خبر که خبر سلامتی .اما منظورم این بود همونطور که مستحضرید من بخاطر این ترم اینجا مشغول هستم.
استاد گفت:خوب بعد از این ۶ ماه هم میتونید اینجا مشغول باشید .
ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••