چشمم به تلفنی که کنار تخت بود افتاد .حتما مامان متوجه غیبت من شده .گوشی رو برداشتم و شماره آقام رو گرفتم . -بله . -آقا جون منم -گوشی خدمتتون باشه .اینجا صدا زیاده . بعد از چد دقیقه که معلوم بود یه جای خلوتتر رفته گفت : بفرمایین -آقا جون منم مستانه -تویی بابا ...این شماره کیه -آقا جون من تو اتاق شیوا اون بالا هستم .میشه به مامان بگید بیاد بالا -چرا صدات اینطوریه بابا -آقا جون من اصلا حالم خوب نیست دلم درد میکنه ،به مامان بگید بیاد بعد هم گوشی رو گذاشتم نگاهم به آینه افتاد .از قرمزی صورتم کاملا مشخص بود سیلی خوردم . ای کاش میگفتم دندونم درد گرفته .اونوقت دستم رو میزاشتم رو صورتم معلوم نباشه . یکدفعه در به شدت باز شد ومادرم همراه آقا جون و مادر شیوا جلوی در ظاهر شدن .سریع دستم رو روی گونه ام گذاشتم و گفتم .مامان دندونم ... بعد هم گریه کردم .نمی خواستم گریه کنم اما با دیدن مامانم که اونطور مشکوک و هراسا ن نگاهم میکرد گریه ام گرفت . بعد هم اون یکی دستم رو روی دلم گذاشتم و گفتم : مامان دلم هم خیلی درد گرفته . مادرم روی تخت کنارم نشست و گفت : هر دوش ؟ همونطور که گریه میکردم گفتم : آره دلم که درد میکرد اما دندونم هم امانم رو بریده ... مادر شیوا گفت : اینجا دراز بکش برم یه مسکن قوی بیارم -نه ،اومدنه مسکن خوردم افاقه نکرد . بعد رو به آقام گفتم : بریم خونه ... مادرم گفت : یعنی اینقدر درد میکنه -آره خیلی . -مادرم بلند شد و گفت : اگه اینطوریه که بریم حالا مادر شیوا ول کن نبود -خاله جان بذار یه مسکن بیارم بخور خوب میشی -ببخشید خاله اما اگه بریم بهتره .از موقع اومدن خیلی تحمل کردم الان دیگه نمیتونم آقام گفت : پس من میرم هستی رو صدا کنم .شما هم حاضر بشید بریم . مادر شیوا : میخواین هستی امشب اینجا بمونه .آخه تازه اول جشنه . آقام به مادرم نگاه کرد و گفت : بمونه من آخر شب میام دنبالش . بعد هم از اتاق رفت بیرون .رو به مادر شیوا گفتم : چیزی به شیوا نگید .من بعدا خودم بهش تلفن میزنم -اینطوری خیلی بد شد ...انشااله که خوب میشی مادرم گفت : داریم میریم بیرون اون دستت رو از رو شکمت و صورتت بردار . آخ آخ..این رو چکار کنم . فقط گفتم :باشه مادر شیوا در رو باز کرد و اول من بعد مامانم از در خارج شدیم .انقدر روسریم رو جلو کشیده بودم که فقط دماغم معلوم بود .اول مانتوام رو برداشتم و با مادرم از پله ها رفتیم پایین . تا زمانیکه به در راهرو برسیم سرم اینقدر پایین بود که گردنم درد گرفته بود .همینکه خواستیم از در خارج بشیم مادر با یه خانم احوالپرسی کرد و مجبور شد وایسه .اما من اصلا به روی خودم نیاوردم و به حیاط رفتم .اما همین که در رو بستم امیر رو دیدم که سیگار به دست انجا وایساده .چند سیگار مصرف شده هم پایین پاش افتاده بود. به محض دیدن من سیگارش رو گوشه ای پرت کرد و به طرفم اومد .من برگشتم و سریع در رو باز کردم .فقط صداش رو شنیدم که گفت : مستانه ،تو رو به خدا یه دقیقه صبر کن ... وقتی با اون حالت وارد راهرو شدم مادرم یه چشم غره به من رفت .خوشبختانه در حال اومدن به بیرون بود .آهسته گفت : چه خبرته ،خوبه حالا مریضی. روسریم رو جلو کشیدم و گفتم : مهندس رادمنش بیرون بود نمیخواستم با این حال و روز من رو ببینه . همون لحظه امیر هم وارد شد .با دیدن ما کمی مکث کرد .بعد که به خودش مسلط شد به مادرم سلام کرد . وقتی آقام هم اومد من ترجیح دادم انجا نمونم .تحمل دیدنش برام سخت بود .از در بیرون امدم اما هنوز در رو نبسته بودم که امیر گفت : خانوم صداقت شنبه یه پروژه مهمی داریم ،میاین که ؟ پس فهمیده بود که دیگه پام رو تو اون شرکت لعنتی نمیذارم. در عمرم کسی به پرویی این ندیده بودم . دودکش فکر کرده بود مثل اون دفعه میتونه برای اومدنم من رو تو منگنه بذاره... حالا دیگه اونها هم روی ایون اومده بودن .خوشبختانه نور اونجا به اندازه کافی نبود که قرمزی صورتم رو نشون میده .به صورتش نگاه نکردم .همونطور که سرم پایین بود گفتم :میام اما آخر وقت .میام که برگه های دانشگاه رو بگیرم .گفته بودم که شنبه آخرین روزمه . این مامان ما هم داشت کیف میکرد که دختر به این سر به زیری تربیت کرده ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••