🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_یازدهم_۲
......
خانم جون، چیزی هست که میخوام بهت بگم، راستش، باید زودتر میگفتم ولی نشد 😢
با جدیت پرسید :
+اتفاقی افتاده، مشکلی پیش اومده،؟ 😕
ابرو بالا انداختم جواب دادم:
+نه خانم جون اتفاقی نیافتاده، ولی یک مشکل پیش اومده که میخوام در میون بزارم باهات😕
چرخید به سمتم و گفت :
+تو که من رو جون به لب کردی، خُب بگو چی شده...
با ناراحتی جواب دادم :
+خانم جون شبی که از بیمارستان برگشتیم یادته؟ همه دوره هم بودیم؟
+آره، یادمه که گفتی امیر مریض شده
+خُب خانم جون همین مریضی رو دروغ گفتم،فقط به خاطر اینکه مهمونی خراب نشه... 😢
راستش، راستش چجوری بگم، امیر بیماری که گرفته ویروسی نیست، سرطان خون گرفته 😔😔
با دست روی گونه اش زد وگفت:
+خاک بر سرم😔 چی میگی فاطمه؟ باز داری از اون شوخیای مسخره میکنی؟ 😒
طبق معمول اشکم راه افتاد و با بغض گفتم:
+خانم جون به خدا راست میگم، دیشب هم که موندم خونه امیر اینا، برای این بود که امروز صبح بریم برای شیمی درمانی...😢 ببخشید که نگفتم بهت😢
خانم جون فشارش جا به جا شد فکر کنم،حالش اصلا خوب نبود، سریع خواهرارو صدا زدم که بیان،ترسیده بودم... 😢
فهیمه بالا سره خانم جون پرسید:
+فاطی چی گفتی؟ قضیه امیر رو گفتی؟😢
با اضطراب جواب دادم:
+آره، فهیمه به خدا نمیدونم چی شد
همونجوری که خانم جون رو باد میزد گفت ؛
+چیزی نیست، شوک شده، فائزه پاشو آب قند درست کن بیار..😕
خلاصه تمام وجودم استرس گرفته بود، باز مشکل پیش اومده بود ولی ایندفه من خودم رو مقصر میدانستم😔
اما خداروشکر خانم جون حالشون بهتر شد و سراغ امیر رو گرفتن، من هم گفتم:
+ساعت پنج میاد دنبالم، میگم بیاد بالا تا ببینی چیزی نشده به خدا😊
خانم جون با این حرف آروم شد و رفتیم مشغول ناهار خوردن شدیم و صحبت کردن، چند ساعتی سرگرم شدیم،خانم جون هم رفته رفته بهتر شدن😊
ساعت حدودا چهار و نیم بود که صدای زنگ اومد، تصویره امیر داخل آیفون افتاده بود....
آیفون رو برداشتم و گفتم:
.........
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
#حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉
@Dastanvpand 👈💓