🚩 « بلند شدم و بهش تعارف کردم. یکی برداشت و براش روشن کردم و دو تام برای خودم و مانی روشن کردم. اومدم بدم بهش که دیدم با چشم داره یه جا رو نشون می ده! برگشتم طرف اونجایی رو که نشون می داد نگاه کردم که دیدم سر بخاری اتاق، چند تا قاب عکس کوچیکه! دوباره برگشتم طرف مانی که یه مرتبه انگار تصویر عکس آ تو ذهنم جا افتاد! رفتم جلوتر که دیدم انگار هیچ اشتباهی پیش نیومده! چهار تا عکس تو قاب روی بخاری اتاق بود. همه قدیمی و زرد شده! تو دو تا شون عکس دو تا پسر بچه و یه دختر بزرگتر بود! عکس اون دو تا پسر بچه رو کاملا می شناختم! پدرم و عموم! دو تا عکس دیگه که سه تایی بود. عکس پدر بزرگم و یه زن و همون دختر بچه بود! برگشتم طرف اون خانم که با یه لبخند گفت: - شناختی؟ - عکس پدرمو عمومه! عمه خانم - اون دخترم که منم! « یه نگاه دیگه به عکسا کردم و سیگار مانی رو بهش دادم و گفتم:» - زیاد معلوم نیس! عمه خانم - اون یکی آ چی؟! عکس پدر بزرگت رو که می شناسی؟! « دیگه این یکی قابل انکار نبود!» - یعنی شما عمه ی ما هستین؟ عمه خانم - آره پسر جون! هیچ دروغی در کار نیس! - پس تا حالا کجا بودین؟ چرا تا حالا پدرامون در مورد شما چیزی به ما نگفتن؟! عمه خانم نگاهی به رکسانا کرد که اونم یه اشاره به مریم و سارا کرد و سه تایی از جاشون بلند شدند و از اتاق رفتن بیرون.» عمه خانم - حالا چایی تون رو بخورین تا کم کم حالی تون کنم! « چایی آمون رو ورداشتیم و کمی ازش خوردیم که گفت:» -آخرین بار که دیدمتون دو سه ماه پیش بود! -کجا؟ عمّه خانم- درست دم خونه تون! تاحالا دو سه بار اومدم دم خونه تون و برادرامو دیدم! -چطور پی دامون کردین؟ عمّه خانم- باباهاتون عدمهای کوچیکی نیستن که نشه پیداشون کرد! اونم با اون کارخانهٔ بزرگ و معروف! -حالا چرا خواستین پیدامون کنین؟ عمّه خانوم- داستانش خیلی طولانیه! باید سر فرصت براتون تعریف کنم! -ولی باید ما بدونیم! عمّه خانوم- آره ولی شما رو برای یه چیز دیگه خواستم! یعنی برای یه کمک! راستش اولش برای کمک اما تا پاتون رو گذاشتین تو این خونه، یه مرتبه یه احساس دلگرمی و پشت گرمی بهم دست داد! احساس کردم که دیگه تنها و بیکس نیستم! یعنی هرکسی دوتا جوون مثل شماها برادرزادش باشن دیگه بیکس نیست! -ممنون چه کمکی از دست ما بر میاد؟ مشکله مالی دارین؟ عمّه خانوم- دخترم! دخترم رو برام بیارین! منو مانی یه نگاه به همدیگه کردیم که مانی گفت: -از خونه فرار کرده؟ عمّه خانوم- تقریبا مانی- تقریبا فرار کرده؟ یعنی نصف روز خونه ست نصف روز فرار میکنه؟ عمّه خندید و گفت: -ا زم قهر کرده.دوسالی میشه! مانی- دوساله که قهر کرده حالا به فکرش افتادین؟ عمّه خانوم- ازش خبر داشتم! یه اتاق توی خونه یه خوب و مطمئن اجاره کرده بود و زندگیش رو میکرد! گفتم کمی که بگذره و آروم تر بشه میرم سراغش و برش میگردونم اما اشتباه میکردم! مانی- ازدواج نکرده؟ ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓