🚩 تو همین موقع در اتاق واشد و رکسانا با ی سینه چایی دیگه امد تو و تعارف کرد كه عمه خانوم گفت: -رکسانا همه چیز رو میدونه خدا حفظش کنه خیلی برام کمکه! رکسانا- اختیار دارین!کاری نکردم! -ترمه خانم تحصیل کردن؟ عمه خانم- آره!دانشگاهش رو تمام کرده! رکسانا سینی رو گذاشت رویه میز و خودشم نشست. چایی موون رو خوردیم كه گفتم: -خوب اگه اجازه بدین رفع زحمت کنیم! عمه خانوم- حالا كه زود! -از صبح كه از خونه اومدیم بیرون هنوز بر نگشتیم!دلشون شور میزنه! اینو گفتم و بلند شدم مانی م بلند شد و یه خداحافظی معمولی کردیم و از اتاق اومدیم بیرون.دم در راهرو عمه م گفت: -هامون! برگشتم طرفش. عمه خانم- کمکم میکنین؟ -سعی میکنیم. زد زیره گریه و گفت: -اگه شما ها کاری برام نکنین،دیگه کسی رو ندارم!اگه قرار باشه برگرده فقط شما ها میتونین برش گردونین! مانی- مگه کسه دیگه ی ام رفته دنبالش؟ اشک هاشو پاک کردوگفت: -دوبار خودم،یه بار هام رکسانا با مریم اینا! دوبار شروع کرد به گریه کردن مانی رفت جلو و پیشونیش رو مکه کرد و گفت: -غصه نخورین!خدا بزرگه! دوبار زیره لب یه خداحافظی کردم و رفتم تو راهرو و رفتم تو حیاط مانی و رکسانا پشت سرم امدن تو حیاط كه رسیدیم مانی به رکسانا گفت: -شما با این دختر عمه ما حرف زدین؟ رکسانا- آره. مانی- چه جور دختریه؟ رکسانا- دختر خوبییه! مانی- دوخت خانوما همه خوبان اما میخوام بدونم از اناس كه خودش رو میگیره؟ رکسانا خندید و گفت: -خوب الان دیگه ترمه خانوم هنر پیشه هستن!طبیان یه مقدار رهایی شون عوض شده! مانی- خوب فهمیدم! دیگه نمیخواد بگی!رفتی اینجا تلفن دارین؟ رکسانا- الان شماره رو براتون می نویسم می ارم ! مانی- نمیخواد! همین بگین میزنم تو موبیل! رکسانا شماره خونه رو به مانی داد و مانی شماره موبایلش رو به رکسانا داد و ازش خداحافظی کردیم و اومدیم از خونه بیرون و سوره ماشین شدیم و حرکت کردیم. تا وسطای پارک وی هیچ کدوم چیزی نگفتیم كه یه مرتبه مانی گفت: -چرا از ما این جریان رو پنهون کردن؟ -نمیدونم! مانی- فکر کنم عمه موون جوون كه بوده یه خورده شیطونی کرده و از بهشت روند شده! -نباید در موردش اینطوری حرف بزنی!هرچی باشه عمه مونه! مانی-شیطونی كه یه خورده اشکالی نداره! -حالا چه جوری برش گردونیم؟ مانی-کاری نداره یه شایعه براش درست میکنیم و میزنن از عالمه هنر بیرونش میکنن! - این یکی دیگه شوخی نیست ! کار سختیه ! مانی – خدا بزرگه ! (( نیم ساعت بعد رسیدیم خونه . پدرم و عموم و مادرم داشتن نهار می خوردن . تا رسیدیم شروع کردن به غر زدن که تا حالا کجا بودین و چرا موبایل تون خاموش بوده ! سلام کردیم و دو تایی رفتیم لباسامونو عوض کردیم و دست و صورتمونو شستیم و اومدیم سر میز نهار . مادرم برامون غذا کشیده بود . مانی شروع کرد به خوردن که عموم بهش گفت )) - کجا بودین تا حالا ؟! مانی – اسیر همشیرۀ شما ! (( یه مرتبه پدرم و عموم و مادرم دست از غذا کشیدن و مات به من و مانی نگاه کردن ! شاید حدود سی ثانیه ، یه دقیقه فقط نگامون می کردن ! بعدش عموم گفت )) - باز چرت و پرت گفتی پسر ؟ ! - نه عمو جون ! راست میگه ! پدرم – یعنی چی ؟ ! - عمه مون فرستاده بود دنبالمون ! ماهام رفتیم اونجا ! (( پدرم بلند شد و یه سیگار روشن کرد و دوباره برگشت سر میز و گفت )) - خب ؟ - هیچی دیگه ! رفتیم خونش ! گیشا ! پدرم – خب ! ؟ مانی – می خواست ما رو ببینه و باهامون حرف بزنه ! (( تا مانی اینو گفت درم از جاش بلند شد و رفت تو حیاط ! عمومم دنبالش رفت ! یه نگاه به مانی کردم که بلند شد دنبالشون رفت و یه دقیقۀ بعد برگشت و گفت )) - دوتا داداشا سر گذاشتن به بیابون ! - چی ؟! مانی – سوار ماشین شدن و رفتن ! (( برگشتم طرف مادرم و گفتم )) - جریان چیه ؟! مادرم – چی بگم آخه ؟! مانی – بگو عزیز ؟ ما که امروز فردا همه چیز رو میفهمیم ! (( مانی مادرم رو عزیز صدا می کرد . مادرم یه لحظه مکث کرد و بعدش گفت )) - پدراتون یه خواهر داشتن که باهاشون ناتنی بوده ! گویا از خونه فرار می کنه و پدر بزرگ تون هم از ارث و همه چیز محرومش می کنه ! من فقط همین رو می دونم ! - اسم این خانم چیه ؟ مادرم – اسم عمه تون ؟ (( سرمو تکون دادم که گفت )) - لیا . - لیا ؟! مانی – این چه اسمیه ؟! مادرم – آخه مادرش ایرانی نبوده ! - برای چی پدر زرگ این کارو می کنه ؟ مادرم – آخه اون وقتا که مثل حالا نبوده ! فرار از خونه مثل یه گناه بوده ! اونم برای دختر! - پدر اینا چی ؟ ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓