🚩 - من و این هر دو مثلاً مهندسیم امّا تا حالا یه اتاق کاگِلیم نساختیم! «ترمه دوباره خندید و بعدش گفت» - خب من دیگه باید برم. ببخشین اگه تعارفتون نمیکنم تو خونه! میدونین که؟! - کار درستی میکنین! ماهام باید بریم! «با هر دومون دست داد و برگشت طرف خونه که بره، ماهام واستادیم تا بره تو خونه که دوباره برگشت و آروم با خجالت گفت» - خیلی خوشحالم از اینکه شماها اومدین سراغم! مانی- اینو که باید چهار ساعت پیش میگفتی! تو که از این هامونم بدتری! «خندید و گفت» - خیلی احتیاج به حمایت داشتم! «من و مانی یه مرتبه ساکت شدیم که گفت» - یه دختر تنها واقعاً براش سخته که بتونه سالم زندگی کنه! میفهمین که؟! «مانی سرش رو تکون داد و من گفتم» - ما دیگه هستیم! خیالتون راحت باشه! «بهمانی نگاه کرد و گفت» - واقعاً؟! مانی- واقعاً! شروعش رو که دیدی؟! «خندید و گفت» - عالی بود! مانی- حالا برو بگیر بخواب! فردا بهت زنگ میزنم. آمادهم باش برای اسبابکشی! «ترمه خندید و رفت درِ ساختمون رو وا کرد و برگشت و دوباره بهمون خندید و یه دست برامون تکون داد و گفت» - بهخاطر همه چیز ممنون! شدم مثل سیندرلا! یه مرتبه همه چیز با هم! «بعدش رفت تو خونه. من و مانیم سوار شدیم و راه افتادیم که مانی گفت» - من فکر میکردم وضعش خوبه! - تازه یه فیلم بازی کرده! ببینم! اینایی که گفتی جدّی بود؟! مانی- نه بابا! میخواستم دلش رو خوش کنم! - راست میگی؟! مانی- آرخ بهجون تو! - مردهشورت رو ببرن! مرتیکه فکر نکردی جواب عمه رو بعدش باید چی بدی؟! فکر نکردی داری با احساسات یه انسان بازی میکنی؟! فکر نکردی... مانی- خیلی خب بابا! حالا که آنقدر ناراحت شدی، چشم! میرم خواستگاریش! - منو مسخره کردی؟! مانی- آره! - زهرمار! همینجا نگهدار پیادهشم! مانی- حالا ببخشین پسرعمو! داشتم شوخی میکردم! - جدّی ازش خوشت اومده؟ مانی- آره امّا فکر نکنم بابا اینا موافقت کنن! - چرا، حتماً میکنن! مانی- از کجا میدونی؟ - از بس عمو از دست تو ناراحته که از خدا میخواد یکی پیداشه و زن تو بشه ورت داره ببره! مانی- یه کاری میکنی؟! - چهکاری؟ مانی- فردا با بابا صحبت کن! جریان بهش بگو! - بابا بذار حداقل یه بیست و چهار ساعت از آشناییتون بگذره بعد! مانی- تو حالا صحبتت رو بکن، بعد میذاریم بیست و چهار ساعت بگذره! - مگه من مسخره ی توام؟! من نمیتونم! مانی- ببین من مادر ندارم! ببین غصه میخورم! تو دلت میآد یه بچهای رو که اصلاً مادرش رو ندیده از خودت برنجونی؟ اگه مادرم زنده بود بهاون میگفتم! ولی چیکار کنم که یتیمم و کسی رو ندارم! - خیلی خب حالا! باز داری خَرَم میکنی؟! مانی- این حرفا چیه هامون جون! تو آقایی! تو مثل برادر منی! اگه یه روز ترو نبینم از غصه دقّ میکنم! - گفتم که خیلی خب! دیگه زبون بازی نکن! فردار با عمو حرف میزنم! «یه مرتبه فرمون رو ول کرد و دست انداخت گردن منو شروع کرد بهماچ کردن!» - اِ...! عجب خری هستیآ! جلو تو بپّا! الآن تصادف میکنیم! «دوباره فرمون رو گرفت و گفت» - مرسی از اینکه خَر شدی و کمکم میکنی! - میدونستم بعدش همینا رو میگی! امّا حواست باشه! ازدواج کردن دیگه شوخی نیسآ! زن گرفتن دیگه بازی نیسآ! ترمه دیگه من نیستمآ که هی گولش بزنی! حالا خودت میدونی! مانی- باشه! خیالت راحت راحت باشه! - حالا چی شد یه مرتبه هوس ازدواج بهسرت زد؟ مانی- میخوام برم هنرپیشه بشم! - خب چه ربطی بهازدواج داره؟ مانی- میخوام تو عالم هنر، یه ازدواج ناکام بکنم و دو تا شایعه برای خودم درست بکنم و اسمم بیفته سرِ زبونا! اینطوری زودترم معروف میشم! یادتم باشه که مهریه رو پایین بگیری که موقع طلاق زیاد ضرر نکنم! - تو آدم نمیشی! حتماً تموم این اخلاقت رو بهترمه میگم! مانی- نگی یه دفعهآ! حالا اونم باور میکنه و فکر میکنه داری راست میگی! - خدا بهداد ترمه ی بدبخت برسه! بعد از ازدواح چه جوری میخواد ترو تو خونه نگه داره؟! مانی- اتفاقاً من یه مَردِ خانواده دوستم! بهت قول میدم که وقتی ازدواج کردم، روزی دو ساعت به خونوادهم برسم! - بقیه ی وقتتم حتماً به کسای دیگه میرسی! مانی- بالاخره باید یه نفسیم بکشم یا نه؟! ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓