🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_هشتم
سامان: چه بدی؟؟ من نه به خودم بد میکنم نه به بقیه، کاری با کسی ندارم.
من: خب همین بده، همین که حسابتو از بقیه جدا کردی و کاری به کسی نداری بده، ما همه دوست داریم هممون میخوایم مثل قبلنت باشی عمو تو داری با این کارت همه رو اذیت میکنی، بابابزرگ کم دوست داشت؟ همه میدونستن که تو بودی وجونش اگه امروز تو جمع اینجوری رفتار میکنه از نفرتش نیست از دردیه که تو رو دلش گذاشتی، مامانبزرگ و ببین روز به روز نمره عینکش داره میره،بالاتر از بس گریه میکنه، اشکاش برا کیه؟؟
سامان: برامنه؟؟؟ خدا سامانو بکشه اگه راضی به درد کشیدن باباش و اشک ریختن مامانشه، شیده من نمیتونم اون قرصارو نخورم اگه کنار بزارم هزارجور فکروخیال میاد سراغم که از پا درم میاره.
من: تا کی قراره اینجوری باشه؟ تا کجا خودتوسرگرم میکنی که فکر نکنی؟
سامان: خودتون میگفتین بهش فکر نکن.
اختیارمو از دست دادموبا صدای بلند گفتم: ما غلط کردیم گفتیم، حالا دیگه بهش فکرکن انقد فکر کن تا برات هضم شه و بهش عادت کنی، عمو...
دیگه بغض نذاشت حرف بزنم یذره از چایمو خوردم تا بغضمو قورت داده باشم، سرمو پایین انداختم اما سنگینی نگاه سامانو حس میکردم، نگاش نکردم تا بفهمه چقد دلگیرم، توقع داشتم یه چیزی بگه یا از خودش دفاع کنه یا تسلیم بشه و بگه باشه ترک میکنم اما هیچی نگفت وهمینم بغضمو سنگینتر کرد سرمو بلند کردم که یه چیزی بگم اما صورت سامانو که دیدم همه حرفام یادم رفت سامان بیصدا گریه میکردو صورتش از اشک خیس شده بود، منم بغضی که بزور کنترلش کرده بودم شکستمووسط گریه هام گفتم: ببخشید عمو من غلط کردم، من اصلاً نباید چیزی میگفتم تو هرجوری که میخوای باش، هرجوری که باشی بازم خوبی.
سامان بلند شد اومد جلوترو اشکامو پاک کرد،گفت: من هیچوقت از تو ناراحت نمیشم
اینو گفتو رفت داخل، من تنها مونده بودمو حسابی از حرفام پشیمون شده بودم، کاش میدونست اگه چیزی میگم فقط بخاطر آینه که خیلی دوسش دارم.
نمیدونستم چند دقیقه گذشت نمیدونم کی اشکام بند اومد اصلاً نفهمیدم چقد تو اون حالم بودم که یه صدایی تو گوشم گفت: خوابیدی؟
سرمواز رو میز بلند کردمو فرزادو دیدم خداروشکر که صورتم خشک شده بودو موقع گریه هام نیومده بود.
من: نه چشامو بسته بودم
فرزاد بهم خیره شد و گفت: چقد چشمات قرمز شده!!
من: چیزی نیست یذره خوابم گرفته
فرزاد: هنوز که سر شبه چه وقته خوابه!
سرموپایین انداختمو گفتم: نمیدونم
فرزاد: چیزی شده؟ کسی ناراحتت کرده؟
همیشه عادتم بود وقتی از چیزی ناراحت بودم وکسی در موردش سؤال میکرد بدتر بغض میکردم بزور جلو اشکمو گرفتم و گفتم: نه چیزی نشده.
فرزاد: باشه ولی سامان بهم گفت یذره نامیزونی.
وقتی اسم سامان و شنیدمو یاد صورت خیسش افتادم دیگه نتونستم جلو اشکامو بگیرم، فرزاد که اشکامو دید با تعجبو ناراحتی گفت: سامان ناراحتت کرده؟!
من: نه من اونو ناراحت کردم
فرزاد: ولی اونکه ناراحت نیست، کنار هومن نشسته داره به مضخرفاتش میخنده به منم گفت شیده یکم تو خودشه برو بیارش داخل.
من: تو میدونی سامان یه چنوقته اعتیاد داره؟
فرزاد: آره کتایون خبرشو تلفنی اونم با طعنه بهم داده
اشکامو پاک کردم و گفتم: باید چیکار کنیم؟
فرزاد: هیچی، ما نباید کاری بکنیم سامان که بچه نیست خودش باید خسته بشه بزاره کنار، تو برا همین ناراحتی؟
من: چیز کمیه برا ناراحتی؟
فرزاد: نه عزیزم ولی قبول کن خودش باید بفکر باشه
من: ماهم بایدکمکش کنیم
فرزاد: درسته، چشم دخترعموی مهربونم کمکشم میکنیم توام دیگه ناراحت نباش نمیخواد تنهاییام غصهی چیزی و بخوری مثل اینکه مام هستیما.
شنیدن همین چند جمله از فرزاد دلمو گرم کرد یکم خیالمو راحت کرد که تنها نیستم انگار یکی غیرمنم پیدا شده بود که بفکر مشکل سامان باشه، انقد خوشحال بودم که انگار نه انگار تا چند دقیقه پیش
داشتم گریه میکردم، بهش زل زده بودمو دلم میخواست همون لحظه بهش بگم چقد دوسش دارم ولی مگه میشد؟
ادامه دارد......
@dastanvpand
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸