🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_سی
سوین: قراره برام خواستگار بیاد
فرزاد: اینو که گفت هوری دلم ریخت توقع هر حرفی رو داشتم غیر از این سرمو بلند کردم و با یه اخمی که ناخودآگاه رو پیشونیم نشسته بود گفتم: کی قراره بیاد؟
سوین: برادر یکی از دوستامه، بابا اینام خونوادشو خیلی خوب میشناسن، تاییدش کردن
من (فرزاد): خودتم تاییدش میکنی؟؟
سوین: پسر خوبیه ولی من دوسش ندارم فرزاد
فرزاد: وقتی گفت دوسش ندارم یکم آروم شدم، دلیل تغییر حالتامو نمیدونستم بهش گفتم: خب.مهم تویی زندگی خودته، خودتم باید براش تصمیم، بگیری
سوین: اخه بابام خیلی راضیه
من (فرزاد): یعنی میخوای بگی آره؟
سوین: احتمالاً
تا اون لحظه نفهمیده بودم چقد به سوین علاقه مند شدم هیچوقتم با هم راجبه این مسائل حرف نزده بودیم خیلی با هم صمیمی بودیم اما فقط مثل 2 تا دوست، ولی اونشب از فکر ازدواجش کل تنم مورمورشد، انگار ته دلم میخواست که اون برا همیشه با من بمونه حس حسادت داشت دیوونم میکرد، نمیخواستم اون خندههای بلند و شیطون اون نگاهای پاک و معصوم حتی اون،همه وراجی نصیب کسی غیر از من بشه، خودمم نمیدونستم کی و چجوری ولی اون لحظه مطمئن شدم که دوسش دارم یچیزی بیشتر از دوس داشتن معمولی، من عاشقش شده بودم عاشق این دختر پر سروصدا که وقتی از در ساختمون وارد میشد صدای سلام علیک بلندش با همسایهها خبر اومدنشو میداد، بلند شد که بره صداش زدم
من (فرزاد): سوین؟
سوین: بله
من (فرزاد): بیشتر فکر کن همینجوری بله نگو شوخی که نیست، کی میان؟
سوین: فرداشب
اینو گفتو رفت. تا فرداشب برا من مثل یه سال گذشت، فرداش از غروب زدم بیرون خیابون گردی، نمیتونستم اومدن خواستگار برا سوینو تحمل کنم،تا آخر شب راه رفتموبه خودمو بی عرضگیم لعنت فرستادم، اگه امشب سوین بگه آره یعنی برا همیشه از دستش میدم، آرزو میکردم به شب قبل برگردموحرفاموبهش بگم، بهش بگم که حق نداره مال کسی بشه، وقتی برگشتم خونه دیر وقت بودپشت درآپارتمان سوین اینا وایسادم یه پیام به، گوشیش فرستادم که اگه بیداری یه لحظه بیا دم در، پیش خودم گفتم یا گفته آره و یه عمر چوب دستوپاچلفتی بودنمو میخورم یا گفته نه و همین امشب ازش خواستگاری میکنم. سریع اومد دم در فهمیدم که اونم بیدار بوده، تا اومد با نگرانی پرسید: کجا بودی فرزاد؟
من (فرزاد): بیرون، چطور مگه؟
سوین: تو که عادت نداشتی شبا انقد دیر بیای داشتم نگران میشدم
من (فرزاد): سوین این حرفارو ول کن، جواب خواستگاراتو چی دادی؟
سوین: اینوقت شب اومدی اینو بپرسی؟؟
من (فرزاد): تو بهترین دوست منی آیندت برام مهمه
سوین: خودمم مهمم؟
به هم زل زده بودیم، منظورشو از این حرفا نمیفهمیدم، یعنی اونم به من فکر میکرد؟
من (فرزاد): معلومه که مهمی، حالا میگی چه جوابی دادی؟
سوین: گفتم قصد ازدواج ندارم
انقد خوشحال شدم که سر از پا نمیشناختم، خندیدمو گفتم: کار خوبی کردی دیگم نزار هیچ خواستگاری بیاد تو این خونه
سوین: چرا؟
یکم نگاه به صورت مشتاق و منتظرش کردمو گفتم: چون دوس ندارم کسی بیاد خواستگاری کسی که من دوسش دارم
@dastanvpand
ادامه دارد.....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸