🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_شصت_سه
ه بودن هیچکدوم حرفی نزدن منم سریع از خونشون اومدم بیرون تو کوچه که رسیدم صدای گریم بلندتر شد گریه میکردمو راه میرفتم نمیدونستم باید چیکار کنم مثل همیشه تو اینجور مواقع نه فکر کردن بلد بودم نه تصمیم درست گرفتن، انقد ناراحت بودم که دوست داشتم ناراحتیمو با یکی تقسیم کنم، خواستم به سامان زنگ بزنم ولی زنگ میزدم چی میگفتم؟ اون که از داستان خبر نداشت یهومغزم رو اسم امیر متمرکز شد و بهش زنگ زدم
امیر: جانم؟
من: امیر میشه بیای دنبالم؟
امیر: چیشده؟ چرا گریه میکنی؟
من: بیا دنبالم
امیر: الان کجایی؟ خونه فلور؟
من: نه پیاده دارم مسیر سمت خونمونمومیرم بیای میبینی منو
امیر: شیده تورو خدا گریه نکن، من زیاد دور نشدم یکم دیگه پیشتم
من: باشه امیر زود بیا
گوشیو قطع کردم، گریه کردنم ادامه داشت، شانس آوردم محلهی خلوتی داشتن فقط گاهی ماشینی رد میشد که اونام توجه نمیکردن، بعده چند دقیقه
اشکام بند اومد دیگه فقط به زمین نگاه میکردمو راه میرفتم که ماشین امیرکنارم ترمز کرد و سریع پیاده شد وقتی امیرو روبروم دیدم بضغم دوباره ترکیدو زدم زیر گریه
امیر: چیشده عشقم؟ فلور طوری شده؟
نمیدونم کارم درست بود یا نه ولی بقول فلورمن یه دختر لوس بودم، اونقد لوس بودم که از بچگی عادت کرده بودم وقتی ناراحتم فقط زار بزنم. امیر مدام حرف میزد که منوآروم کنه، سرمو بلند کردم به صورتش نگاه کنم چند ثانیه بهش نگاه کردمو،
گفتم: من تورو از کسی گرفتم؟ من تورو دزدیدم؟ من گفتم عاشقم شی؟
امیر: چی داری میگی؟
رفتم تو ماشین نشستم اونم اومد نشست تا خواست حرف بزنه گفتم: از اینجا بریم
اونم راه افتادبعد گفت: شیده محض رضای خدا به منم بگو چه خبر شده؟
خیلی آروم همه چیو براش تعریف کردم از همون سه سال پیش که فلور عاشقش شده بود تا همین امروز که فهمیدم هنوزم دوسش داره، حرفایی که شنیدمو همه بهش گفتم، باید سبک میشدم، امیر خیلی عصبانی شده بود با صدای بلند به فلور بد و بیراه میگفت، ازکارم پشیمون شده بودم شایداگه اون لحظه به امیر زنگ نمیزدمو میرفتم خونه بیشتر فکر میکردم هیچوقت ماجرای فلورو به امیر نمیگفتم و درستشم همین بود اما متاسفانه بازم تو عصبانیت عقلم کار نکرده بود اونموقع دلم فقط یکیو میخواست که حقو به من بده و آرومم کنه،این بدترین خصوصیتم بود که باید یروزی واقعاً ترکش میکردم، یروزی که بزرگ شده باشم.
امیر میخواست دور بزنه و بره خونه فلور ولی من نزاشتم، خواست زنگ بزنه بازم نزاشتم، آخرم به جون مامانش قسمش دادم که هیچوقت نه زنگ بزنه نه بره دم خونشون، بهش گفتم فراموش کنه و ازش قولم گرفتم. دیدن این صورت مردونه اونم با این جذبه و عصبانیت اونم عصبانیتی که بخاطر منو علاقه به من بود باعث میشد برا چند لحظه همه چیو از یاد ببرم، تا حالا هیچ،غریبهای انقد رو من حساس نبوده این حساسیتش باعث میشد اونو یه غریبهی نزدیک به خودم ببینم.
وقتی رسیدیم جلوی خونه ی ما دیگه هردوتامون آروم شده بودیم.
امیر: عشقم جون امیر دیگه به چیزی فکر نکن دیگه گریه نکن قربون چشات بشم، پلک زدن چشمات یعنی ضربان قلب من حالا فکر کن توگریه کنی یعنی چی؟
یه لبخند زدمو گفتم: یعنی چی؟
امیر: خودمم دقیق نمیدونم ولی فکر کنم گریهی تو یعنی خون ریزی قلب من
خندیدموگفتم: چه ربطی داره؟
اونم خندیدوگفت: فدای خنده هات
من: من برم دیگه، مرسی که اومدی
امیر: وظیفم بود توالان دیگه عیالمی
من: خدافظ
امیر: قبل اینکه بابا این صورتو ببینه یه آب بهش بزن
من: باشه خدافظ
امیر: خدافظ عزیزم
پله هارو غرق تو فکر بالا میرفتم، فکر میکردم به خودم به حرفای فلور و بیشتر از همه به کارای امیربه رفتار منو امیر باهم، به پارک که دستمو گرفت، به حرفاش در مورد قلبش، اینکه بی اختیار گفتم مواظب خودت باش، زنگی که بش زدم، گریه ایی که کنار اون بند اومد. برا همهی این کارا دنبال جواب بودم، جوابی برا همهی چراهای مغزم، بیشتر از همه تغییر رفتارم با امیر برام سؤال شده بود، چرا با امیر تا این حد صمیمی شده بودم؟؟ برای هیچکدومشون جواب نداشتم نمیدونم شایدم جراتو جسارتشو نداشتم که جواب بدم.
ادامه دارد....
@dastanvpand
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸