‍ رمان قسمت 43 فکر کردن به کار به ظاهر نامردانه ی بردیا را رها کردم، فکر کردن به زجری که فرهاد با کار بردیا کشیده بود را رها کردم، حتی فکر کردن به پشت پا زدن فرهاد به یک عمر تلاشش برای هدفش را هم رها کردم و فقط یک چیز در ذهنم پررنگ نقش بست؛ اینکه فرهاد از من خواست به بردیا فکر کنم و جواب دهم، اینکه فرهاد عقب کشید از قلدری کردن هایش! اینکه داد نزد، تهدید نکرد، زور نگفت، خودش را ثابت نکرد! راحت گذشت کرد برای مردی که ناجوانمردانه دورش زده بود! من را، منی را که ادعا می کرد برایش بتی هستم که ثانیه به ثانیه سجده ام می کند، پیش کش کرد! هجوم اشک به چشم هایم با دردی که در سینه ام پیچید هم زمان شد. مانعش نشدم، یک عمر احساسم را در پس نگاه سردم پنهان کردم، چه شد!؟ گذاشتم احساسم همراه اشک هایم بیرون بریزد. برای فرهاد چه فرقی می کرد؟! تسلیم شده بود در برابر سماجت بردیا و سردی و پس زدن های من. سر سنگین شده و دردناکم را سمت شیشه چرخاندم و اشک هایم را رها کردم، حرفی نزدم، گله ای نکردم، اطاعت هم نکردم! مگر می توانستم اطاعت کنم و زن بردیا شوم! بردیایی که زخم به دل فرهادم زده بود و باعث چندین سال رنجشش بود. فرهاد هم خاموش شد، دست آزاد از فرمانش را به شیشه تکیه زد و روی شقیقه اش که احتمالاً دردناک بود چفت کرد و در سکوت تلخ به سمت خانه راند. جلوی درب خانه پیاده شدم، قهر کرده بودم و بی حرف و تشکری در را بستم و به خانه رفتم. حتی نایستادم که ماشینش را پارک کند! صدایم نزد! انگار جدی جدی کار را تمام شده می دید و کاملاً از من ناامید و دست شسته شده بود. شب پربغض و دردم را به جان کندنی صبح کردم. خسته و ناامید قدم در بیمارستان گذاشتم. از ذهنم گذشت که واقعا برای چه کار می کنم! منی که از پردردی حوصله ی خودم را هم نداشتم ساعت ها درد کشیدن دیگری را به نظاره می نشستم! کاش فقط همین نظاره کردن بود، هر یک به نوعی دردم را به رخم می کشیدند. پوفی کشیدم و دعا کردم زائوهای امروزم ماجرایی نداشته باشند. واقعاً کشش طرح سؤال های جدید را نداشتم. شماره ی اتاقم را از بیتا پرسیدم و سست و بی دل و دماغ سمت اتاق رفتم. سعی کردم لبخندی به آن زن جوانی که به شدت سعی در صبوری کردن برای حفظ آرام و قرارش داشت، بزنم. او که گناهی نکرده بود فقط گیر مامای دلمرده ای مثل من افتاده بود. اتاق را از مامای شیفت شب، تحویل گرفتم و سمت زائو رفتم. لبخندی ساختگی برای کم کردن اضطرابش زدم. -سلام عزیزم. عسل رادمهر هستم. مامای شیفت صبح. غم در چشم هایش چرا آن همه حالم را منقلب کرد! بی شک ماجرایی در پیش رو داشتم! -منم سحرناز هستم. خوشوقتم. لبخندی زدم و با دم و بازدم، یک نفس عمیق فکر فرهاد و حرف هایش را از اتاق بیرون انداختم. -بچه ی اولته درسته؟ - بله. بغضش از درد زایمان نبود، آنقدر بغض چشیده بودم که جنس بغضش را تشخیص دهم! به رویش آوردم. -حالت خوب نیست؟ ناراحتی؟ شکست، بغضش را می گویم. درست تشخیص دادم دردمند بود. دردی به سنگینی کوه. دستش را که آنژیکت وصلش بود روی صورتش گذاشت و هق هق اش در فضا پیچید. دلم برایش سوخت. نوازشی به دستش دادم. -حرف بزن سبک میشی. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ ❤@dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─