‍ رمان قسمت 68 جدی خیره ام بود. روی حرفم سرتقانه ایستادم. -دل بکن فرهاد! تو نمی تونی به نبرد غصه های من بری خودتم نابود می کنه! -اگه بتونم چی؟ بی حوصله پرسیدم: چه جوری مثلاً؟ -میرم به جنگ آسمودئوس و خواهرهاش. جمله اش برایم نامفهوم بود. -به جنگ کیا؟ -دایی حسین و مامانم و خاله ها! شلیک خنده ام به هوا کاملا بی اراده بود. سریع با یادآوری موقعیتم و نگاه هایی که با تعجب به سمتم خیره شده بود دست روی دهانم گذاشتم و خنده ام را فرو خوردم. -خیلی خری فرهاد عمو حسین آسمودئوسه آره؟ -دیگه وقتی یه چیزایی می دونه از گذشته و نمیگه یعنی سد راه رسیدن من به تو شده، بگیره بکشتم که سنگین تره! خواهر هاش هم مثل خودشند. خنده کاملا از روی لبم دور شد. -منظورت چیه؟! بلند شد و صندلی اش را به عقب هل داد. دست هایش را روی میز ستون کرد و سرش را سمتم که پرسشگر نگاهش می کردم خم کرد. -منظورم اینه اگه تو بخوای، کار نشد نداره. الان هم هیچی نگو. دلم نمی خواد شبمون رو خراب کنی. پاشو بریم دور دور تو خیابون های خوشگل تبریز بزرگ. لب باز کردم تا اصرار به حرف زدنش کنم که با گذاشتن دستش روی بینی و اخم های در همش پشیمانم کرد. -هیس یک کلمه هم نمی خوام بشنوم، حداقل امشب نه! به اندازه کافی مستفیضم کردی! نگاهم را از نگاهش گرفتم. کیفم را از روی میز برداشتم و هم زمان بلند شدم. تازگی ها هر دو دل نازک شده بودیم... داخل ماشین نشستیم، خم شد سمتم و در داشبورد را باز کرد و فلش را برداشت. چشمکی در همان حالت به چهره ی درهمم زد و صاف در جایش نشست و فلش را در دستگاه جا زد. پشت بندش ماشین را روشن کرد. -اخمات و وا کن، قهر بسه! هم زمان با راه افتادن ماشین صدای بلند و پر کوبش آهنگ در فضا پخش شد، پخش یهویی اش باعث شد به صندلی بچسبم و هینی بکشم. با صدای بلند خندید. می‌دانست اهل این جور آهنگ ها نیستم مخصوصاً با این ولوم بالا ولی باز شده بود همان فرهاد سرتق که کفرم را بالا می آورد. دست بردم و کمش کردم. بی توجه به حرکتم شیشه ها را بالا داد. -بدیم بالا نگیرنمون بیچاره بشیم! دو مرتبه صدای آهنگ را زیاد کرد ولی نه به زیادی قبل و خودش شروع به هم خوانی با خواننده ی سرخوش کرد. جملات و محتویات ترانه آنقدر بی معنی بودند که به خنده افتاده بودم. شنیدنشان از زبان فرهاد برایم خیلی مضحک می‌آمد. وقتی حرکات حرفه ای و موزونی به شانه هایش داد با صدای بلند خندیدم. با لذت نگاهم کرد. -اینه. آره بخند زندگی همینه به قول خیام بزرگ «می نوش که عمر جاودانی اینست خود حاصلت از دور جوانی اینست هنگام گل و باده و یاران سرمست خوش باش دمی که زندگانی اینست» در فکر رفتم و به مفهوم شعری که برایم خواند اندیشیدم واقعاً چرا نمی توانستم آنطور که فرهاد توقعش بود باشم؟! کاش کسی در موقعیت خودم می‌ یافتم و جویای حالش می‌شدم تا مسیر درست را پیدا کنم. ساعتی را دل به دل فرهاد دادم و با خنده هایش خندیدم و به لوس بازی هایش چشم غره رفتم، حتی مجبورم کرد یکی دو آهنگ را همراهی اش کنم گر چه بیشتر خندیدم تا خواندن! سر حال شدم؛ گرچه دروغ است بگویم غم آشنا در قلبم را حس نمی کردم! شب از نیمه گذشته بود که داخل آپارتمان شدیم، در حالی که کفش هایم را در می آوردم پرسیدم: -خوابت نمیاد فرهاد؟ خودش را روی مبل راحتی رها کرد و به حالت درازکش شد. -چرا اتفاقاً، له له ام. بکوب از تهران تا تبریز رانندگی کردم. -پاشو برو اتاق روی تخت بخواب اینجا سرده، وقت نکردم برم بخاری بخرم. -خوبه همین جا فقط یه پتو بهم بده خودت هم برو استراحت کن. -آخه... -میگم جام خوبه. اصرار نکردم، می‌دانستم حرفش یکی است. داخل اتاق شدم و از روی تخت تنها پتویم را برداشتم. لعنت به من که فکر روز مبادا را نکرده بودم! نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮ @dastanvpand ╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯