♣️💙♣️💙♣️💙♣️💙♣️💙♣️ 💙 ♣️ 💘داستان زندگی نرگس(واقعی) 💘قسمت اول تازه ۱۴سالم بود عشق درس خوندن رو داشتم عاشق مدرسه هنوز راهنمایی بودم, ۷ تا خواهر ۱ برادردارم, من از همه کوچیک تر بودم, دختر لوس بابایی,, چهار تا دایی داشتم خیلی رفت و امد داشتیم .یک شب که تمام فامیل شام خونه ما بودن بعد از شام دیدم که خواهرهام من رو روی صندلی نشوندن! بدون اینکه من چیزی بدونم تمام فامیل یک سر دور من جمع شدن دست زدن تبریک گفتن من هنگ کرده بودم,دیدم پسر داییم با یه دسته گل وارد شد و زن داییم انگشتر در اورد دستم کرد اون شب من متوجه نشده بودم چی شده چون من همش به فکر درس بودم برای خودم آرزوها داشتم خواهرهام ومادرم بغلم کردن وبهم میگفتن که خوشبت میشی دایی وزن داییت خیلی خوبن وتو رو خیلی دوست دارن. من شدم نشون پسر داییم تا ۱۵ سالم بشه عقد کنیم تا دوران نشون همه چیز خیلی خوب بود نامزدم سرباز بود یک شهر دیگه خدمت میکرد منم راحت خونه بابام درسمو میخوندم تفریحمو میکردم تا این شد که ما عقد کردیم حس عجیبی داشتم تازه ۱۵ سالم شده بود خودم بزرگ میدونستم.خیلی به مامانم وابسته بودم بعد عقد داییم که پدر شوهرم بود آمد خونمون وبه بابام گفت ما دختر نداریم باید عاطفه بیاد دوره عقدشم خونه ما باشه شما هم جهیزیه رو آماده کن سر ۲ ماه عروسی میگیریم... 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند📚 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ 🦋💞💦💞🦋