#با_تو_هرگز_169
نفش عمیقی کشیدوشروع کردبه صحبت کردن :.......
_عشق چیز عجیبیه هیچ وقت نمیفهمی کی دچارش میشی چشم که باز میکنی میبینی ای دل غافل عاشق شدی رفت هیچ جوری ام نمیتونی مقابلش بایستی عاشق که میشی چشمات رو همه ی دنیا بسته میشه
فقط وفقط اونو میبینی وهیچ
_خنده ی تلخی کردوادامه داد:راست میگن که عشق جنون وعاشق مجنون.گاهی اونقدر برای بدست آوردن عشقت مجنون میشی که حتی نمیتونی خوب رو از بدتشخیص بدی حتی گاهی کارهایی ازت سرمیزنه که موجب ناراحتی معشوقت میشه اما اونقدر غرق لذت عشق میشی که نمیفهی
_نگاشو تو نگام انداخت وادامه داد:منم مثل بقیه عاشق ها اونقدر غرق عشقت بودم که ذره ذره آب شدن تو رو ندیدم ناراحتی هاتو ندیدم بیقراری هاتو ندیدم ....
_دلم میخواست تورو خوشبختترین زن روی زمین کنم اما ندیدم که تو خوشبخت نیستی که هیچ احساس بدبختی ام میکنی برای من مهمترین چیز این بود که تور رو بدست بیارم و اونقدر خودخواه بودم که خواسته های تو رو ندیدم
من حس میکردم که هر زنی کنا ر من خوشبخت اما هیچ وقت نخواستم واقعا قبول کنم که تو با بقیه فرق داری تو هر زن
نیستی بلکه تو عشق همیشگی من سوگند....
_این هارو که میگفت توچشماش برق اشکی رو دیدم صورتشو برگردوند سمت پنجره وادامه داد:
_جدا شدن از تو بزرگترین مصیبتی که میتونه سر من بیاد چون نمیتونم زندگی رو یک ثانیه بدون تو تحمل کنم حتی فکرشم زجر آوره برای یه عاشق همه چیز در معشوق خلاصه میشه و برای من زندگی یعنی تو ....
ساکت شدوگفت:وقتی بدستت آوردم به خودم قول دادم که هیچ وقت هیچ وقت تا لحظه ی مرگم یک دم هم ازت جدا نشم که جداشدن همانا و نابودی زندگیم همانا
_اومد سمت من کنار تختم نشست دستمو تو دستاش گرفت و بعد از یک سکوت طولانی دستم گذاشت رو چشماشو وگفت:آخه لعنتی من بدون تو چطور بمونم؟؟؟
_نمیدونستم چه جوابی بهش بدم چشای منم پر اشک شده بود از خودم و دنیام متنفر بودم کاش هیچ وقت پامو به این دنیای لعنتی نمیذاشتم...
_وقتی متوجه اشکام شد فورا دستشو آورد جلو و اشکامو پاک کرد:کاش دانیال میمرد و اینقدر باعث ناراحتی نمیشد.خواهش میکنم گریه نکن قول میدم دیگه باعث ناراحتی نشم .خواهش میکنم گریه نکن طاقت دیدنشون رو ندارم
_به زور جلو خودمو گرفتم که دیگه اشک نریزم دانیالم به زور لبخندی زد و گفت:اونقدر چرت و پرت گفتم که اصل کاری یادم رفتم بذار یه خبر خوب بدم خوشحال شی
_نگاهم و به چشماش دوختم با اینکه رو لباش لبخند بود اما تو چشماش غم پر رنگی موج میزد نمیدونم چرا اما دلشوره گرفتم
خم شدو آروم پیشونیمو بوسی زد و بعد سرشو کنار گوشم گرفت وگفت:خانم
خانم ها از حالا به بعد میخوام بفکر خوشبختی تو باشم نه خودم...
_سرشو بلند کرد و نگام کرد باتردید نگاش کردم متوجه حرفش نشده بودم :منظورت چیه؟؟؟
_بازم همون لبخند تلخ رو زدو گفت:منظورم اینکه شما بالاخره موفق شدین منو شکست بدین
_تو نگام بازم تردید بود بلند شد رفت سمت پنجره با اینکارش میخواست احساساتشو پنهان کنه نگام به مشتش افتاد که محکم گره خورده بود
-من با طلاقمون موافقم ....
_از حرفش شوکه شدم نه میدونستم خوشحال باشم نه ناراحت حالم دگرگون شد احساس ضعف کردم خواستم چیزی بگم اما صدایی از گلوم در نیومد من هنوز مات و مبهوت به کنار پنجره چشم دوخته بودم که صدای بسته شدن در منو متوجه خودم کردم یکباره همه ی افکار خوب و بد به ذهنم هجوم آوردند
-حقیقت بود یا خواب بود؟؟باورش برام سخته که دانیال با طلاقمون موافقت کنه نه این امکان نداره حتما داشت باهام شوخی میکرد نه نه فهمیدم حتما دیده حالم خوب نیست برا همین گفته دیده ناراحتم خواسته کمی دلخوشم کنه والا _محاله دانیال از من دست بکشه محاله ....
&حس کردم سرم داره منفجر میشه چشامو محکم رو هم فشار دادم و دوباره به چند لحظه پیش فکرکردم حرف دانیال تو گوشم زنگ میزد:
-من با طلاقمون موافقم من با طلاقمون موافقم من با طلاقمون موافقم
من با طلاقمون موافقم.....
خدایا یعنی همچین چیزی امکان داره؟؟؟_یعنی میشه؟؟
_دوباره اشک تو چشام نشست اما اینبار اشک خوشی بود نه غم.....
_اما هنوز ته قبلم چیزی بهم هشدار میداد که اینا همش رویا ان و بس ....
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
#حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662