#پارت نود و دو 💔💔
#جدال عشق و غیرت💘💔🌹
لبم را گزیدم. سرم را در لاکم فرو بردم. بی صدا جواب دادم:
ـ ببخشید استاد.
جوابی نداد؛ سر جایش مرتب نشست و رو به آرمان گفت:
ـ بزن ببینم گیتارتو الکی نیاوردی.
آرمان آرام خندید و سریع گیتار را از جلدش در آورد. کمی جابجا شد که نواختن برایش راحت باشد.
همه آماده ی شنیدن شدند. راننده آهنگی که از ماشین پخش می شد را خاموش کرد. نوای خوش گیتار در محیط ماشین طنین انداخت. کمی بعد صدای آرمان مرا به یاد دلتنگی هایم انداخت و اشک را مهمان چشمانم کرد.
همیشه یه زخمی باهامه که هیچ وقت دیگه خوب نمیشه.
کسی جات نمی یاد چون اینقدر مثل تو محبوب نمیشه
چه جوری تونستی نمونی تا من اشک نریزم.
سرم را به شیشه چسبانده بودم تا کسی دلتنگی مرا نبیند. زهرا که کنار دستم نشسته بود. دستم را گفت: و با صدای آرامی گفت:
ـ راز خوبی؟ چته عزیز دلم؟
جوابی ندادم. اشک هایم را پس زدم. همچنان خیره به جاده بودم. خودش را به من چسباند؛ دستش را دور شانه ام انداخت:
ـ راز باورم نمیشه حسام رفته؟ آخه چرا نمی گی چی شده.
بغضم را قورت دادم. وگفتم:
ـ این چند ماهی که گذشت منو حسام درد های زیادی کشیدم. هر راهی رفتیم که به هم برسیم ولی انگار دست سرنوشت نمی خواد.
با ناراحتی گونه ام را بوسید و مرا در آغوش فشرد:
ـ راز این مدت برای منم حرفی نزدی حتی درد دل هم نکردی. اصلا نفهمیدم چی به سرت آمده.
لبخندی تلخ با لبانی بسته نثارش کردم. آرام روی دستش زدم.
ـ بیخیال زهرا درد های من اینقدر زیاده که نمی خوام کسی رو درگیر کنم. همین که داداشم را درگیر کردم کافیه.
تکانی خورد و با چشمانی گشاد شده گفت:
ـ وای راز داداشت فهمید؟ ای خدا چکار کرد؟
سرش را تکان داد و با بهت ادامه داد:
ـ اوه اوه اوه... حتما آتیشی شده به جون هر دوتون؟! وای چه لحظات اکشنی رو از دست دادم.
بی رمق جواب دادم:
ـ نه اتفاقا خیلی به هر دوی ما کمک کرد. البته اولش حسابی حسام رو کتک زد.
زهرا محکم به صورتش زد. با هیجان تکانی دیگر خورد:
ـ خاک برسرم. چرا اینارو برام تعریف نکردی؟ بگو ببینم بعد چی شد.
بی حوصله جواب دادم:
ـ منو می خواستند به اجبار شوهر بدن. منم به داداشم گفتم: کمکم کنه و من و حسام رو هم دیگر و می خوایم. اولش عصبانی شد و از خجالت حسام بیچاره در آمد. بعد تمام تلاشش رو کرد تا به ما کمک کنه. ولی حسام وقتی برگشت تبریز همه چیز رو خراب کرد و الان ما از هم جدا شدیم. دیگه ازم نپرس چون حوصله ندارم.
با صدای استاد خیره به او شدیم.
ـ خانم امینی مشکلی هست؟
ـ سرم را به شدت به طرفین تکان دادم:
ـ نه استاد چیزی نیست.
ابرویی بالا انداخت و به صورتم اشاره کرد. قبلا از اینکه ادامه بدهم. زهرا سریع جواب داد:
ـ استاد هنوز چیزی نشده دلش تنگ شده.
همه ی بچه سرشان را به سمت ما کج کردند. استاد خونسرد گفت:
ـ موردی نیست. بذارید استراحت کنه. فکر کنم اگر بیدار باشه با این وضعی که داره مجبورمون کنه بر گردیم تهران.
بچه ها خندیدند. دست مشت شده ام را روی پشتی صندلی جلویم کوبیدم و گفتم:
ـ اِ استاد الکی میگه من کجا دلتنگی کردم؟! با اخم رو به بچه ها گفتم:
ـ زهر مار به خودتون بخندین.
استاد چشم غره ای رفت:
ـ خانم عزیز لطفا خود دار باشید.
سرم را به حالت رقص تکان دادم و دهن کجی کردم. دستانم را زیر بغلم بردم و چشمانم را بستم. وباز خواب بود که مهمان چشمانم شد.