🍃🌹🍃 نظری:
#پارت صدو
#یک🌺🌺
#جدال عشق و غیرت🌹🌹
استاد و پدر بزرگش مدت کوتاهی با هم صحبت کردند.
نگاهم سمتش بود که اصرار به چیزی داشت. پدر بزرگش چشم بست و دستش را بالا برد و به سمت ما آمد. استاد در حالی که دنبالش حرکت می کرد به چانه اش دست می کشید. با نزدیک شدند رهنمون بزرگ همه از جای برخواستیم. خندید و کنار آقا بزرگ نشست.
ـ بفرمایید تورو خدا، ببخشید این خواستگاری از اون خواستگاری های تاریخی شد.
با دستش آرام روی پای آقا بزرگ زد.
ـ خب بریم سر اصل مطلب.
آقا بزرگ با خوش رویی پاسخ داد.
ـ بله بفرمایید.
رهنمون بزرگ که پیر مردی با موهای کم پشت سفید و چهره ای نورانی بود. نگاه کوتاهی به من انداخت، نفسش را بیرون داد و با همان لبخند و گونه ی سرخ گفت:
ـ خب با یاد و دستور خدا و پیامبر، دختر خانم محترمه ی شما، راز بانو رو برای شیر مردم کمیل خواستگاری می کنم. ان شالله با خیر و میمنت.
به یکباره ته دلم فرو ریخت. لب را زیر دندان بردم و به آرامی چشم بستم. بغض مشغول خفه کردن من شد. دلم می خواست از آن محیط رسمی خلاص شوم.
آقا بزرگ چشم بست و به برق خاصی که چشمانش داشت گفت:
ـ خیره ان شاالله.
پدر استاد نگاهش سمت کمیل بود. به آرامی گفت:
ـ خیره ان اشاالله ولی قبل از هر چیز از پسرم می خوام که این خانوم رو سر کلاس بر گردونه.
آخ دوست داشتم که موضوع عوض می شد. استاد کمی جاب جا شد:
ـ از حضار محترم عذر خواهی می کنم. ولی بابا جان نمی تونم این کار و بکنم واقعا ایشون حد کلاس رو گذروندن.
پدرش با تحکم گفت:
ـ الان موضوع فرق داره برش گردون سر کلاس.
استاد با همان لحن قاطع جواب داد.
ـ چطور بر گردونم آخه؟ من کلی هزینه کردم و بچه های کلاس رو یزد بردم. که از نزدیک همه چیز رو بیند و لمس کنند. توی ماشین دارم در مورد بنا ها توضیح می دم این خانوم فقط چند کلمه ی اول حرف های منو شنیده! می دونید چرا؟ چون با خیال راحت به خواب ناز فرو رفته بود.
شانه ی رامین لرزید، خنده اش را کنترل کرد.
ـ راز سوار ماشین میشه خوابش می گیره بهتر بود جای بهتری توضیح می دادید.
آبروی مرا جلوی همه برده بود. خانواده ی محترمش بجز آقایون به من نیش خند می زدند. ناراحت شدم. درست روبروی من نشسته بود. جواب دادم:
ـ ببخشید استاد من از قبل مطالعه داشتم و نیاز ندیدم گوش بدم. بعدشم کی گفته مخارج سفر ما رو بدید؟ می گفتید پرداخت می کردیم. منت می ذاری؟
پدر چشم غره ای به من رفت:
ـ راز بسه تمامش کن.
مادر لب می گزید. صدای غرش رهنمون بزرگ مو به تنم سیخ کرد و چشمانم را بستم:
ـ بسه دیگه؟ هر چقدر از سر شب ما سکوت کردیم بحث مسخره اتون روتمام نمی کنید؟ قدیما نه عروس حرف می زد نه داماد. چتونه شما؟ از الان تا پایان مجلس هیچ کدام حق حرف زدن ندارید.
انگشت اشاره اش را جلوی استاد تکان داد. با همان لحن تند و عصبی ادامه داد.
ـ فردا این دخترو بر می گردونی سر کلاس هیچ حرفیم نشنوم.
رو به من کرد.
ـ شما هم از فردا مثل یک دانشجوی واقعی می رید سر کلاس. چه این وصلت سر بگیره چه نگیره هر دوی شما مجبورید اطاعت کنید. من نمی فهمم اونجا دانشگاهه یا میدون جنگ!؟ شایدم باغ وحشه ما نمی دونستیم.
فقط پوست لب بیچاره ام را با دندان می کندم. خانم جون که تا به حال ساکت بود. گفت:
ـ والا اصلا نفهمیدیم برای چی امشب جمع شدیم.
ـ مادر استاد بلند شد، چادرش را روی سرش فیکس کرد.
ـ بهتره تا بحثی پیش نیامده ادامه ندید فکر می کنیم شب نشینی اومدیم .
رهنمون بزرگ با تحکم و اخمی سنگین گفت:
ـ بنشین عروس.
با غیض و صورتی در هم نشست.
رهنمون بزرگ رو به پدر کرد. هنوز اخم داشت:
ـ خب پسرم کل مطلب اینه که ما دختر شما رو می خوایم. شرایط پسرم کمیل مشخصه! دکترای معماری داره، استاد دانشگاهه و دفتر مهندسی داره و کار و بارشم خوبه، خونه و ماشین داره، الانش رو نبین کودک درونش فعال شده که البته این باعث خوشحالیه که دختر شما باعث این شیطنت شده. بچه ی مومن و نماز خوانی هم هست.
دستانش را به سمت پدر دراز کرد:
ـ اینم از معرفی پسرم کمیل که نور دیده امه و دلخوشی زندگیمه. ریش و قیچی دست شما هر شرط و شرایطی دارید به دیده منت.
آقا بزرگ با رضایت لبخند می زد. پدر کمی جابجا شد:
ـ والا تا آقا جون هست من حقی ندارم. ولی اجازه بدید نظر دخترم رو هم بدونیم. اگر اجازه بدید کمی فرصت فکر کردن داشته باشه.
پدر استاد هم تایید کرد:
ـ بله البته که باید فکر کنند.
مادر بزرگ استاد که مدام با خانم بزرگ در حال پچ و پچ بودند به حرف آمد.
ـ خب جدا از دعوای دانشگاهشون که ربطی به مجلس امشب ما نداشت اگر اجازه بدید این دو جوان کمی با هم خصوصی صحبت کنند.
سرم را به شدت به سمتش بر گرداندم. استاد با چشمانی گشاد شده گفت:
ـ نه مادر جون چه حرفی؟
رهنمون بزرگ جواب داد:
ـ حرف پیش میاد.
مادر با همان متانت همیشگیش به آرامی جواب داد:
ـ اشکال نداره می تونند صحبت کنند.