#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_ششم
اما وقتی رسید به هال دید تلویزیون روشنه و سهیل با نگاهی سرد و یخ زده داره نگاه میکنه، تعجب کرد، فکر
نمیکرد سهیل تا الان نخوابیده باشه، به سمتش رفت و با این که دلش نمیخواست باهاش حرف بزنه، دلش سوخت و
گفت:از دیشب تا حاال نخوابیدی؟
سهیل جوابی نداد و فقط به صفحه تلویزبون نگاه میکرد، فاطمه دوباره
گفت:-نمی خوای بخوابی؟
وقتی جوابی نشنید شونه ای بالا انداخت و رفت.
وضو که گرفت، سجاده صورتی رنگی که توش تسبیح سر عقدشون، خاک فکه و مقداری گلبرگ گل محمدی داشت
رو باز کرد، چادر سفید عبادتش رو پوشید و با االله اکبر گفتن مشغول بندگی شد. در تمام این مدت سهیل به
تلویزیون چشم دوخته بود اما فکرش به شدت مشغول بود، متعجب بود از این که فاطمه این طور بی محابا ازش
خواسته که طلاقش بده، میدونست سر عقد بهش قول داده بود هیچ وقت بهش خیانت نکنه.
اما خیانت.... خیانت کلمه سنگینیه برای او و کارهاش.... نه نه ... نمیتونست قبول کنه که فاطمه به اون به چشم یک خائن نگاه میکنه... اون هیچ وقت روح و احساسش رو به کس دیگه ای نداده بود، فقط جسمش بود ....
روی راه حلهای ممکن فکر کرد، میتونست به فاطمه قول بده که دیگه از اینکارها نمی کنه، یا می تونست ازش عذرخواهی کنه و از دلش در بیاره، اگه میتونست
کسی رو این وسط واسطه قرار بده خیلی بهتر بود ... اصلا می تونست همچین قولی بده؟ خودش رو که میشناخت، و این میل سرکش رو که سالهای ساله باهاشه... گیج و کالفه بود ...
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662