‍❤️ 💌 ✍با مادرش خداحافظی کرد و قطع کرد مادر شوهرم خیلی عصبانی و ناراحت بود ومن هم که گریه میکردم اوضاعمون کاملا بهم ریخت... مادر شوهرم شبها میومد پیشم با من بخوابه خیلی و گلی بود هیچ کس انقدری که برای من میکشید ، نکشید هر وقت میحرید اول میومد سهم من رو میداد بعد میبرد برای خودشون خیلی مهربون بود... 😔هر شب تا صبح میخوندم و گریه میکردم والله تا ساعت 8 صبح یکسر قرآن میخوندم خیلی دلم پیدا میکرد. دیگه از مصطفی خبری نشد تا دو هفته پدر و مادرم هم هر شب میومدن و ازم میخواستن برم اونجا کنم اونجا چون همه به خاطر من به سختی می افتادن ولی اگه اونجا بودم دیگه همه نگرانم نبودن منم قبول نکردم ، دوست داشتم خونه خودم زندگی کنم کنار مصطفی بعد از 2 هقته بازم زنگ زد تمام مصطفی رو پاک کردم... وقتی اینو بهش گفتم خیلی شد ازش پرسیدم که از خراکی هایی که فرستادم هنوز مونده؟ گفت نه بابا همون روز اول تموم شد اینجا خیلی آدمهای و هست همون روز اول تموم شد البته هر کس یک ذره بهش دادیم تا به همه برسه... 😞خیلی بودم گفتم ای کاش همه اش رو میفرستادم ، وقتی با مصطفی حرف میزدم انگار رو با تمام ثروتش به من یک نفر دادن ولی بعدش زود قطع میکردم.... 😔به همین هم راضی بودم ، یه روز که بیرون بودم گوشیم زنگ خورد دیدم مصطفی است از حرف زدن جلوم رو ندیدم پام گیر گرد به جدولهای کنار جاده و با گوشی افتادم زمین وگوشی خاموش شد... 😭دستام و هر دو زانوم زخمی شد اما ناراحت بودم که نتونستم با مصطفی حرف بزنم هم که وضعیتم رو دیدن به جای کمک قاه قاه انقدر ناراحت بودم همونجا نشستم و کردم و هرجوری بود گوشی رو سرهم کردم ولی دیگه زنگ نزد... 😔با همون وضعیت رفتم خونه دلم پر بود چون در اون مدت کم که مصطفی رفت خیلی کشیدم خواهران به جای همدردی باهام واینکه ببینن من چقدر در سختی ام همه اش وقتی منو میدیدن حرفهای ناخوشایند میزدن و یا پشت سرم حرف در میاوردن و خودم بس نبود حتی تا این حد پیش رفتن و میگفتن شوهرش رو فرستاد تا هر گندکاری دوست داره بکنه پناه بر الله.... مصطفی هم خیلی باهام همدردی میکردن به جز یکی از خواهر شوهرهام که گاهی اوقات بقیه رو علیه من میشوروند ، جاریم هم که کنار دستم بود همیشه ... ❤️اما هیچکس مصطفی نمیشد مصطفی هر هفته زنگ میزد بهم گفت برگرد خونه پدرت اینجوری هم برای او راحته و هم منم دیگه نیستم منم گفتم چشم...برگشتم اونجا 😔اوضاعم از قبل بدتر شد خیلی و شدم هر روز یک میگرفتم وقتی میرفتم دکتر میگفتن بخاطر اعصابه ... راست هم میگفتن ، تقریبا داشت 8 ماه میشد که مصطفی رفته بود.... ✍ ... 📚❦┅ @dastanvpan ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉