🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷
🌷رمان کوتاه و
#واقعی
🌷
#مـــــــدافع_امنیــــٺ
🌷قسمت
#پنج
اون روز... دلم خیلی برای مامانم تنگ شده بود 🙈..
دلم گرفته بود..
ساعت شش غروب بود..
که پویا اومد خونه..
تا چشمش من افتاد گفت :
🌷_خانم کوچولوی من چی شده
هیچی نگفتم...
ولی پویا بغضم از تو چشمام دیده بود
پویا در حالیکه دستم میکشد :
_پاشو پاشو ببینم زانوی غم بغل کرده
اونروز پویا..
تا ساعت ۱۲شب🕛 منو برد بیرون... دوردور،
باهم آب هویج خوردیم..
تو مسیر برگشت به خونه
یه آقای داشت عروسک میفروخت..
پویا سریع ماشین زد کنار🚗
ورفت یه خرس خیلی خوشگل برام
پویا_ دیگه نبینم بغض کنیا واگرنه میگم این خانم خرسه بخوردت
اونروز خیلی بهمون خوش گذشت.. ☺️
چندماه بعدش...
پویا روز زن صورتی همون خرس برام خرید و گفت
🌷_مهرناز این خواهر همون خرسی که اونشب برات خریدم
چقدر سخته...
که الان باید دلتنگی هام با یادگاری هات برطرف کنم پویا 😭😣
بشکنه دستی که تورا ازمن گرفت... 💔
ادامه دارد...
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✍نویسنده؛ بانو مینودری
🌷
#ڪپــے_فقط_با_آےدے_ڪانــال_منبع_و_نام_نویسنده
🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662