🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت هر زمان که کرج.. پیش پویا بودم.. صبح پامیشدم براش صبحونه درست کنم.. میگفت 🌷_ پانشو عزیزم صبحونه نمیخورم.. راضی به زحمتت نیستم.. هیچ وقت.. نمیزاشت صبحونه بزارم براش.. میگفت سخت میشه برات زحمت میشه.. دکمه های لباسش روکه میبستم واسش ایه الکرسی میخوندم..😭 بنده های پوتینش رو باهم میبستیم وان یکاد میخوندم.. 😭 همیشه تا دم در بدرقه اش میکردم و به خدا میسپردمش...😭 صبح ها... خداحفظی هامون خیلی طول میکشید... هی میرفت... بعد برمیگشت خدافظی میکرد...🕊👋 میرفت تو اسانسور... باز برمیگشت عقب میگفت _مواظب خودت باشیا... انقدررررر تکرار میکرد... من همیشه میگفتم _من که خونه ام چیزیم نمیشه شما مواظب خودت باش...😍😢 همیشه میگفتم _پویاااا تو امانت منی دست خودتا..نبینم امانت داری نکنیا...نبینم خیانت در امانت کنیا... اون هم همیشه همین جمله رو با عشق بهم میگفت...😣😢 وقتایی که ساعت میشد ۶:۰۵دقیقه و پویا آیفون نمیزد.. من و عمم دیگه از دلشوره میمردیم.. اگه قرارم بود دیر بیاد.. ماموریت جایی بره.. حتما بهم خبر میاد😥 اگه هم که کرج نبود.. تا میرسید خونه بهم زنگ میزد.. که من خیالم راحت باشه که رسیده خونه😍☺️ اما اونروز.... دلم اساسی شور میزد..😥😧 ظهر ب پویا پیام دادم...📲 ولی جواب نداد خودم آروم میکردم میگفتم مهرناز حتما جاییه، نشینده، کار داره خلاصه از این حرفا😥 تا اینکه ساعت شد ۶:۳۰🕡 دیگه طاقت نیاوردم... اصلا سابقه نداشت.. پویا طی روز زنگ نزنه.. 😰 اگه نمیتونست زنگ بزنه ... حتما پیام میداد..📲☺️ یه بار زنگ زدم... کسی گوشی برنداشت.. 😒 برای بار دوم که زنگ زدم... بابا(پدرشهید) برداشت.. گفتم : _الو سلام ...؟ بابا: _سلام مهرناز جان _خوبین بابا..پویا کجاست. گفت: _گوشی پویا دست منه اومد میگم زنگ بزنه همین قطع کرد.. 😳😨 دلشوره ام بدتر شد... با خودم گفتم آخه یعنی چی ؟ پویا هرکجا باشه الان باید بیاد خونه خدایا نکنه چیزی شده 😥😰 دوباره گرفتم گفتم _بابا پویا کجاست ؟😨گوشیش چرا دست شماست ؟ بابا: _الاناست که برسه نگران نباش هی میگفتم... حتما متهم برده برسونه جایی میاد سه ساعت طول کشید... سه ساعتی سی سال بود برام... 😣 ادامه دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662