༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_31
#رمان_زندگی_شیرین
چشمهایم را روی هم فشردم و ناخنم را بیشتر در گوش دستم فرو کردم بلکه آرام بمانم و حرفی نزنم.
قبل از آنکه دوباره فرصت حرف زدن پیدا کنند به اتاق رفتم.
در را بستم و حتی پاهایم توان قدن برداشتن تا تخت را هم نداشتند. همان جا ایستادم و به در تکیه دادم. چشمهایم را بستم و اجازه دادم آن بغض مزاحم سرباز کند.
بدم می آمد از این همه ضعفم، از این همه اشکهای بی موقع، از این همه غمی که با حرف هایشان به جان خودم می ریختم.
میگفتم حرف هایشان برایم مهم نیست، می گفتم باورشان ندارم، جان می کندم که بی تفاوت باشم اما انگار بازهم قدرت این بغص و قلب زودرنجم بیشتر بود و می تاختند و می تاختند و می تاختند.
روی در سرخوردمو روی سرامیک های سرد نشستم. شاید برای من و اشک هایم تنهایی بهتر بود.
آخر پیرمرد... آن هم پیرمردی که پسر کوچک ترش همسن من بود؟
پس جوانیهایم چی؟آرزوهایم؟ عاشقانه هایم؟ بستنی خوردن های توی پارک، دویدن های توی خیابان، خنده های با صدای بلندمون و رمانتیک بازی هایی که نقشه های زیادی برایش کشیده بودم چه؟ می توانستم همهیشان را با یکپیرمرد تجربه کنم؟اصلا من توان سر و کل زدن با فرزندانش را داشتم؟ اگر زن قبلیاش... اگر او برگردد تکلیف من چه میشود؟
اصلا اگر بی نقض بود که در این سن طلاق نمی گرفت.
حتی فکر همراهی با پیرمردی هم زجرآور بود و من خوش خیال گمان می کردم حرفشان در ند همان حرف هست و مادر هیچگاه اجازه نمی دهد این وصلت سر بگیرد اما، انگار این داستان ادامه داشت...
دوباره فیلم را باز کردم و طرز کوک زدن موهای دخترک را دیدم. سخت ترین قسمتی بود که دوروز هر چه می کردم یاد نمی گرفتم. اصلا طرح سختی بود و مریم راست می گفت که بهتر است برای ابتدا طرح های ساده تر را انتخاب کنم.
کلافه موبایل را روی مبل پرت کردم. آنقدر کوک زده بودم و شکافتم که سرگیجه گرفته بودم.
بهتر بود می گذاشتمش برای زمان دیگری، شاید کمی ذهنم باز شود و بتوانم بهتر انجامش بدهم.
نخ ها و سوزن ها را از روی میز جمع کردم و دانه دانه درون جایش مرتب کردم.
پارچه را برداشتم و به سمت اتاق رفتم. صدای خندههای شیوا از چند قدمی اتاق هم می آمد و بی اختیار لبخند روی لب های من هم نشست. کاش همیشه همینقدر شاد بمانند.
به در تقه ای زدم که در سریع باز شد.
شیوا با لباس بیرون دم در اتاق ایستاده بود.
- جایی میری؟
وارد اتاق شدم. امیرعلی روی صندلی نشسته بود. به سمت کمد کنار میز رفتم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘
#داستان_یا_پند
🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574