༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_50
#رمان_زندگی_شیرین
-شیرین خانم، کاری ندارید، من تو ماشین منتظرم.
هراسان به سمت آقا احمد برگشتم. مانند دخترکی شده بودم که موقع دزدیدن عروسک دوستش مچش را می گرفتند.
- نه نه.
با اجازه ای گفت و از مغازه بیرون رفت. نگاهی به صندلی پلاستیکی سهراب آورده بود کردم.
- بفرمایید خواهش می کنم. فقط ببخشید دیگه جای بهتری نبود.
-نه، خواهش می کنم.
روی صندلی نشستم و... من قرار نبود بمانم، من تنها آمده بودم سفارشات رو تحویل بدهم و دستمزدم را بگیرم و بروم، چرا مرا دعوت به نشستن کرده بود؟
- چقدر خدمتتون بدم؟
با تعجب سرم را بلند کردم. این ها را هنوز تحویل نگرفته بود، اصلا هنوز ندیده بودشان.
اصلا من که با او کاری نداشتم، دفعه اولی که آمده بودم مرد دیگری اینجا بود، زیر قراردادمان را مرد دیگری امضا کرده بود.
منتظر نگاهم می کرد و من مانده بودم چگونه بگویم، طرف حساب من او نبود. از کجا مطمئن می شدم او با مردی که دفعه ی قبل خود را صاحب مغازه می دانست هماهنگ هست؟ اصلا او باید کار را تایید می کرد، اگر من ول را از این پسرک بگیرم و بعد داستان درست شود چه؟
آنقدر در این یک سال که سفارش می گرفتم اتفاق از بازاری ها شنیده بودم که می ترسیوم همچین بلایی هم سر خودم بیاید، هر چند که قیمت بارهای من آنقدر نبود اما، به هر حال همانقدر برای منی که تنها بودم تمام در آمدم بود.
با کف دست ضربه ای به پیشانی اش زد و سر را تکان داد.
- آخ، ببخشید یادم رفت خودم رو معرفی کنم.
بی اختیار به لحن با نمکش خندیدم. و خداراشکر کردم که نگفته حرفم را فهمیده بود.
- من مهدی شایسته هستم، برادر اون آقایی که باهاتون قرار داد بست. اون روز یک مشکلی برام پیش اومده بود که اومد جای من.
آهانی زیر لب گفتم و سرم را به زیر انداختم.
ادامه دارد
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘
#داستان_یا_پند
🏴⃟✍჻ᭂ࿐✰📓
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574