꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_یازده
(64)
سها پشت میز کارش نشسته بود و عکسهای گرفته شده از جشن تولد یکی از بچه ها در مهد کودک را بررسی می کرد.
دو هفته از توافقش با پرهام می گذشت و در این دو هفته پرهام به قولش مبنی بر نیامدنش به خانه و محل کار سها عمل کرده بود. ولی هر شب به سها تلفن می کرد و احوالش را می پرسید و سعی می کرد به طریقی دل سها را بدست آورد. سها تمام سعی اش را می کرد تا این مکالمات را در پایین ترین حد ممکن نگه دارد. هنوز هم نمی توانست علت این تغییر رفتار پرهام را درست درک کند و جز این که پرهام سعی دارد با خوب جلو دادن خودش در این سه ماه کاری کند که سها به ادامه این زندگی برای شش ماه آینده رضایت بدهد چیز دیگری به فکرش نمی رسید. نمی دانست، پرهام واقعاً به خاطر شرکتش می خواهد این ازدواج صوری را برای یک مدت دیگر ادامه دهد و یا می خواهد کاری کند که تمام تقصیر ها را به گردن سها بیندازد. خوب می دانست برای پرهام چقدر مهم است که وجهه خودش را پیش خانواده اش حفظ کند. مطمئناً پرهام دلش نمی خواست آدم بده این بازی باشد و برای بی گناه جلو دادن خودش حتی از بدنام کردن سها هم دریغ نمی کرد. بدبینیش هر روز به پرهام بیشتر می شد. یک جورهایی آن پرهام بی تفاوت قبلی را بیشتر می پسندید تا این پرهام پیگیر و به ظاهر نگران را.
ولی دیگر برای سها مهم نبود، پرهام چه کار می خواهد بکند او تصمیش را گرفته بود. حتی یک روز هم بیشتر در این زندگی نمی ماند. خانه ای را که پسندیده بود، اجاره کرده بود. تصمیم داشت بعد از تعمیرات. آرام، آرام وسایلش را به خانه جدید منتقل کند و حتی بعضی شبها را در آنجا سپری کند.
بیشتر از نه ماه در این زندگی مانده بود. تحمل کردن سه ماه آینده چندان برایش سخت نبود. اگر این صبر و شکیبای سبب می شد او بدون این که مورد قضاوتهای نا عادلانه قرار بگیرد از پرهام جدا شود، راضی بود. به هر حال هیچ چیزی مجانی بدست نمی آمد. هزینه ی استقلالش نه ماه زندگی با پرهام بود و هزینه ی یک طلاق بی دردسر سه ماه دیگر.
هر چند نهال با هیچ کدام از استدلالهای سها موافق نبود و فکر می کرد سها زیادی کوتاه می آید ولی سها تصمصم اش را گرفته بود این سه ماه را هم تحمل می کرد. سه ماهی که دو هفته از آن بی هیچ دردسری گذشته بود و سها امیدوارم بود دو ماه نیم باقی مانده هم بی دردسر بگذرد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_دوازده
از پشت میزش بیرون آمد تا درمورد تغییر بعضی از عکسها با سپهر حرف بزند. شروین که از صبح بیرون رفته بود و تازه به آتلیه برگشته بود، با دیدن سها با همان نگاه جدی این چند وقت اخیرش سری برای سها تکان داد و به سمت میزش رفت.
از وقتی سها از مشهد برگشته بود، رفتار شروین سر سنگین تر و محتاطانه تر شده بود و این سها را خوشحال می کرد. همین که قرار نبود حاشیه ی دیگری در زندگیش درست شود، برایش خوب بود. ولی گاهی دلش برای آن صمیمیتی که بینشان بود تنگ می شد.
سها هم بدون این که لبخندی بزند سرش را برای شروین تکان داد. و رو برگرداند ولی متوجه نگاه خیره شروین روی خودش بود. نگاه های گاه و بی گاهی که وقتی سها حواسش نبود روی صورتش می چرخید.
سها قدم دیگری به سمت میز سپهر برداشت که ناگهان دختر کوچکی با سرعت وارد آتلیه شد. دختر سر بزرگش را پایین انداخته بود و دستهایش را مثل دو بال به عقب برده بود و بدون این که به جایی نگاه کند با شتاب به سمت جلو می دوید. پایش که به لبه میز گیر کرد، سها به طرفش دوید و قبل از این که دخترک به زمین بیفتد روی زمین زانو زد و دختر را در آغوش گرفت. دختر خودش را در آغوش سها رها کرد. سها دستش را روی پهلوهای دختر گذاشت و نرم او از خودش دور کرد. سر سنگین دختر به یک سمت خم شد. سها محو صورت زیبای دختر شد. دختری با چشم های ریز و پف کرده، دماغ کوفته ای و دهانی باز و دندانهایی فاصله دار. دخترک فرشته ی چشم آبی بود که یک کرومزوم اضافی داشت.
سها نگاهی به صورت سفید و موهای طلایی و کم پشت دختر انداخت اولین چیزی که به ذهنش رسید خورشید بود. دختر مثل خورشید می درخشید. لبخندی به صورت دختر زد. دخترک به وسعت تمام صورتش خندید. سها دختر را دوباره در آغوش گرفت و آرام در گوشش زمزمه کرد:
- این جا چیکار می کنی خورشید خانم؟
دختر خنده بلندی کرد و دستهایش را دور گردن سها انداخت و دوباره خودش را به سها چسباند. سها خنده اش گرفت. حلقه دستش را دور بدن دختر تنگ تر کرد.
- ببخشید، تا اومدم جلوش و بگیرم دوید تو. به خاطر عکس بچه ها اومد. عاشق بچه هاس.