کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_شصت_و_نه مادرش حاضر نبود دختر
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا سها ناراحت و مغموم گوشه سالن روی مبل دو نفره کز کرده بود و به اتفاقاتی که افتاده بود، فکر می کرد. به بمبی که منفجر کرده بود و اولین ترکشش بر قلب پدرش نشسته بود. یک سال صبر کرده بود، تحمل کرده بود با هر ساز پرهام رقصیده بود تا مجبور نشود حقیقت زشت زندگیش را بازگو کند. در آخر هم مجبور شده بود راست و بی پرده همه چیز را بگوید. تهمت ها و افترا ها را به جان بخرد و شاهد از پا افتادن پدرش باشد. آهی کشید و چشم بست. - خوبی؟ سر بالا کرد و به حاج صادق که رو به رویش ایستاده بود نگاه کرد، چطور می توانست خوب باشد وقتی پدرش تا مرز سکته کردن، پیش رفته بود. سرش را به نشانه نه، آرام به دو طرف تکان داد و نگاه از حاج صادق گرفت. حاج صادق که بعد از رفتن ماموران اورژانس نیم ساعتی را توی حیاط مانده بود تا آرام شود. نگاهی به اطراف انداخت و گفت: - فاطمه کجاست؟ - سرشون درد می کرد، رفتن تو اتاقشون. حاج صادق کنار سها روی مبل نشست. سرش را پایین انداخت و همانطور که دانه های تسبیحش را بالا و پایین می کرد، گفت: - نگران بابات نباش. حالش خوبه. چشم های سها پر از اشک شد با بغض گفت: - از همین می ترسیدم. از این که بابام بعد از فهمیدن این آبروریزی، نتونه تحمل کنه. یه سال تحمل کردم که به اینجا نرسم ولی بلاخره همونی شد که ازش می ترسیدم. - نگران نباش حال بابات خوبه. دیدی که دکتر هم گفت چیزیش نیست، فقط یه ذره فشارش رفته بالا. بغض سها شکست و صدای گریه اش فضای سالن را پر کرد. حاج صادق از جایش بلند شد و به آن سوی سالن رفت و با جعبه دستمال کاغذی برگشت. دستمال را به سمت سها گرفت و گفت: - بگو دخترم. بگو. هر چی دلت می خواد به من بگو. گردن من از مو نازکتره. خودم می دونم که مقصر همه ای این اتفاقات منم. اگه می دونستم قراره این طور بشه، هیچ وقت اون شرط و برای پرهام نمی ذاشتم. سها دستمالی از داخل جعبه بیرون کشید و صورت غرق در اشکش را پاک کرد و با یک نفس آهی را که توی سینه اش مانده بود، بیرون داد. رو به حاج صادق گفت: - دیگه گفتن این حرفها چه فایده ای داره. پشیمونی شما زندگی من و برنمی گردونه. قلب شکستم و ترمیم نمی کنه. - حق داری دخترم، حق داری. هر چی بگی حق داری. سها نفسی دیگری گرفت و مستقیم به چشم های حاج صادق نگاه کرد و گفت: ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺