کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت369 حس می‌کنم دنیا ایستاده است و فقط منم که دارم دست و پا می‌زنم. سوریه
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 370 باز هم سایه نگاه مسعود افتاده روی سرم. دست به سینه، تکیه داده به در و نگاهمان می‌کند. مطمئنم یک بار از گوشه چشم دیدمش که به سلما لبخند می‌زند. سلما هم چند باری با تردید نگاهش را میان من و مسعود چرخاند که این کیست؟ و من توضیح دادم دوست من است و لازم نیست از او بترسد. سلما یک دفتر نقاشی برایم می‌آورد با یک جعبه مدادرنگی شش رنگ. امروز دارم مرتکب کارهایی می‌شوم که مدت‌ها بود انجام نداده بودم. اصلا یادم رفته بود چنین کارهایی هم جزء زندگی ست و زندگی در جنگ و تعقیب و گریز خلاصه نمی‌شود... سلما رنگ سبز مدادرنگی را در دستان من می‌گذارد و خودش مداد مشکی را برمی‌دارد. یادم نیست آخرین باری که نقاشی کشیدم کی بود؛ آخرین باری که دستم خورد به مداد رنگی. فکر کنم دبستان بودم. همیشه یک دشت سبز می‌کشیدیم و کوه‌های هشتی و درخت و رودخانه. نقاشی‌ام فکر کنم در همان حد دبستان باشد؛ تازه آنوقت هم اصلا نقاش خوبی نبودم. حالا نمی‌دانم سلما می‌خواهد چه بکشد. وقتی سلما مدادش را می‌گذارد روی کاغذ، من هم می‌فهمم باید شروع کنم درحالی که نمی‌دانم باید چه بکشم. صدای ظریف و مهربان مطهره را می‌شنوم: -خب چمن بکش دیگه! مطهره با همان چادر سفید نشسته بالای سر ما دوتا و خم شده روی دفتر نقاشی. خوب شد به دادم رسید. کشیدن چمن راحت به نظر می‌رسد؛ خط‌های متراکم سبز. هنوز درگیر چمن‌ها هستم که مطهره دوباره می‌گوید: -ببین چی کشیده! چشم می‌چرخانم به سمت نقاشی سلما. یک آدم کشیده. یک آدم بزرگ؛ اما با همان متد چشم‌چشم دو ابرو. ریش دارد و تفنگ. مطهره می‌خندد: -این تویی! ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،