کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۷۷ و ۷۸ بعد هم یاس جلو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۷۹ و ۸۰ نفس: _مامان جون کاری هست من انجام بدم؟ شیدا خانوم: _قربون دستت مادر میشه سالاد درست کنی؟ نفس:_آره چرا که نه نفس سالاد را درست کرد و به شکل زیبایی تزیینش کرد بعد هم بقیه سفره را چیدند . شیدا خانم : _نفس جان دخترم میری صداشون کنی بیان تو سالن غذاخوری؟ نفس : _آره حتما نفس وارد پذیرایی شد و نگاه‌ها به سمتش کشیده شد . سید حمید:_ خسته نباشی عروس گلم نفس : _سلامت باشید باباجون اومدم بگم که اهم اهم صدا هست؟ بله مثل اینکه صدا هست خب داشتم میگفتم خانمای محترم شام رو حاضر کردن و خوبه که اشاره بکنم سالاد رو هم بنده زحمت کشیدم. خلاصه که تشریف تونو بیارید. همه خندیدند و محمد حسین به سمتش اومد : _میای بریم تو اتاقم ؟ نفس: _هوم دست در دست هم به سمت اتاق راه افتادند محمد حسین در اتاقش را باز کرد و نفس را به داخل اتاق راهنمایی کرد . محمد حسین: _خانمم میای آخر شب بریم بیرون؟ نفس: _زشت نیست ؟ ما اومدیم اینجا بعد بریم؟ محمد حسین:_نه خیلی هم قشنگه در ضمن شما چرا پیش هانیه میشینی من بوقم؟ برادر محمد حسین اورا برای خوردن شام صدا کرد و باهم بیرون رفتند سر سفره سید حمید گفت: _عروس گلم اومدی مارو بیاری خودت رفتی ؟ همه خندیدند. به دلیل زیاد بودن جمع همه روی زمین نشستند شام را خوردند و نفس و خانم ها سفره را جمع کردند و ظرف ها را شستند نفس طبق خواسته محمد حسین کنارش نشست و با او مشغول صحبت شد. شیدا خانوم میوه ها را آورد که نفس مشغول پوست گرفتن پوست سیب شد که بحث رفتن محمد حسین شد. شیدا خانم : _مادر کی قراره بری؟ محمد حسین: _فردا صبح و صدای بدی صدای آخ نفس بود دستش را با چاقو بریده بود محمدحسین شتابزده به سمتش پریدو او را به سمت سرویس راهنمایی کرد و مغموم گفت: _باید ببرمت بیمارستان نفس:_بخدا چیزیش نیست من بیمارستان نمیاما محمد حسین:_نترس آمپول که نمیزنن نفس:_هییییییس آبرومو نبررررر منو ببر گلزار شهدا محمد حسین محمد حسین: _چشم بانو محمد حسین به سمت شیدا خانوم نگران رفت و گفت : _مامان چادر سیاه نفس کجاست میخوایم بریم بیرون؟ شیدا خانوم: _بمیرم الهی چیزیش نشد ؟ محمد حسین:_خدا نکنه نه شیدا خانم چادر را به سمتش گرفت و محمد حسین به سمت نفس رفت و چادر را روی سرش گذاشت و روسری‌اش را روی سرش مرتب کرد و دستش را گرفت و به سمت در خروجی راه افتادند . نفس: _ببخشید واقعا شیدا خانوم: _نه دخترم تو ببخش سیدحمید:_مراقب دخترمون باش محمد حسین محمد حسین: _چشم بعد از همگی خداحافظی کردند و در ماشین قرار گرفتند. به گلزار رسیدند و بالای سر مقبر شهید حاضر شدند. شهدایی که رفتند تا ما بمانیم شهدایی که از آرامش خود گذشتند تا ما در آرامش باشیم شهدایی که خوشی‌هایشان گذشتند تا ما خوش باشیم شهدایی که اگر نبودند الان با خیال راحت صحبت نمیکردیم. محمد حسینی که قرار است بماند تا شاگردان خوبی تحویل جامعه دهد ، محمد حسینی که قرار است بماند تا نذری را که برای بدست آوردن نفسش کرده را بپردازد ، محمد حسینی که به سوریه میرود و می آید و محمد حسینی که قرار است مفید باشد برای جامعه اسلامی. نفسی که مانده تا خدمت کند به این مردم نفسی که با خود عهد بسته زمانی که کلینیک مشاوره ای اش را راه اندازی کند خدمات رایگان تحصیلی،ازدواجی،فرزند آوری و..را به خانواده و فرزندان شهدا ارائه دهد . نفس : _میدونی محمد حسین این شهدا گردن ما خیلی حق دارن اونا هم به اندازه من و تو همسراشونو دوست دارن ولی گذشتن از عشقشون به خاطر عشق خدا محمد حسین : _درسته نفس پس بیا راهشونو ادامه بدیم سپس دستش را جلوی نفس آورد و گفت : _قول ؟ نفس دستش را فشرد و محکم گفت: _قول 🌺بیایید حرمت این شهدا را نگه داریم؛ بیایید با حرفها و طعنه و کنایه‌ها نمک رو زخمشان نپاشیم؛ بیایید قدرشان را بدانیم که خیلی گردن ما حق دارند. به پایان آمد این دفتر حکایات همچنان باقیست. ... ✍🏻آ.م ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞