کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۶۹ و ۷۰ فرمانده عز
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۷۱ و ۷۲ محیا سری تکان داد و همانطور که به سمت چادر مشکی که روی کمینه تخت انداخته بود میرفت، گفت: _صبر کنید مقداری سمبوسه گوشت درست کردم، انگار فرمانده عزت ویارش از من هم قوی تر هست، هر چی هوسش میکند در دم باید برایش فراهم شود، صبح هوس کرده بود و نمیدانم از کجا گوشت فراهم کرده و برایم فرستاده و الان باید اماده جلویش باشد. محیا از اتاق بیرون آمد و به سمت آشپزخانه رفت و همانطور که اشاره به دیز پر از سمبوسه میکرد گفت: _اینجاست بیا ببرش. سرباز که انگار دهانش آب افتاده بود همانطور که خیره به ظرف سمبوسه ها بود گفت: _خوب منم اگر جای فرمانده عزت بودم، تو را از دست نمیدادم، پایش را که هیچکس نتوانست مداوا کند، خوب کردید، سربازها زخمی میشوند، به آنها میرسید و آشپزیتان هم که حرف ندارد پس چرا... محیا یکی از سمبوسه ها را برداشت و همانطور که حرف سرباز را قطع میکرد گفت: _بیا تو هم از این بخور... سرباز که انگار در گرفتن تردید داشت گفت: _نه..نه...من به همان غذای سربازی قانع هستم، اگر فرمانده بفهمد که... محیا به اصرار سمبوسه را به دست سرباز داد و گفت: _فرمانده از کجا میخواهد بفهمد؟! بخور و دست و دهانت را پاک کن و بعد میرویم. سرباز چشمانش برقی زد و سمبوسه را گرفت و با اشتها شروع به خوردن کرد محیا نزدیک پنجره آشپزخانه که رو به حیاط مقر فرمانده عزت باز میشد رفت و گفت: _اون اسیرها کی بودن که اوردنشون اینجا؟! سابقه نداره اسرا را اینجا بیارن، چرا منتقلشون نکردن به عراق؟! سرباز آخرین گاز را زد و گفت: _اینجور معلومه اون سه نفر از فرماندهان ایرانی هستند، فرمانده عزت میخواهد فردا همزمان با رفتنش از خرمشهر، این سه نفر بیچاره را جلوی یکی از مقامات بلند پایه بعثی که برای سرکشی به اینجا می‌آید تیرباران کند. محیا که انگار بندی درون قلبش پاره شده بود، سمبوسه ای دیگر به طرف سرباز داد و گفت: _کی قراره بیاد، فرمانده جدید؟! و این اسرا را امشب اینجا نگه میدارن؟! سرباز که نیشش تا بنا گوش باز شده بود گفت: _فردا هم فرمانده جدید می‌آید و همراهش آن مقام بلند مرتبه که انگار از نزدیکان صدام حسین است می‌آید و بعد صدایش را آهسته تر کرد و ادامه داد: _قراره من امشب مراقب این اسرا باشم، توی زیر زمین نگهشون میدارن، من میدونم که شما دورگه اید و از کشتن ایرانی‌ها ناراحت میشوید، برای همین پیشنهاد میدم، فردا خودتان را بیرون از اینجا سرگرم کنید... محیا نفسش را آرام بیرون داد و گفت: _من از جنگ بیزارم، هم از کشته شدن ایرانی‌ها و هم عراقی‌ها ناراحت میشوم، خدا از کسی که این بساط را راه انداخت نگذرد. سرباز سری تکان داد و گفت: _من هم با شما هم عقیده ام، اما چه میشه کرد، حالا بریم ببینیم فرمانده چکارتان دارد.. محیا که انگار ذهنش درگیر مسئله ای مهمتر بود به سمت اتاقش راه افتاد و گفت: _فرمانده عزت به خاطر این ظرف غذا یاد من کرده، اینها را به دستش برسان و بگو من حالم خوب نبود، کمی بهتر که شدم، خودم به دفترش می آیم. سرباز که انگار نمک گیر شده بود، لبخندی زد و گفت: _باشه، پیاز داغش هم زیادتر میکنم که حالتون خوب نبوده و با زدن این حرف از در بیرون رفت.به محض بسته شدن در، محیا از جا برخاست، انگار نقشه ای کشیده بود که می‌بایست آن را عملی کند، سریع به سمت اتاقی رفت که به نوعی انبار دارو محسوب میشد و شروع به گشتن داخل داروها کرد.... . . . مهدی دستش را از باندی که برگردنش اویزان کرده بود، آرام دراورد و خانه ای را در انتهای کوچه به حمید نشان داد و گفت: _آنطور که اون رزمنده میگفت، خانه شان باید این باشه، فوری گونی عقب ماشین را پشت در خانه بزار، زنگ را بزن و به پیرزن بگو این بسته از طرف پسرش ضیاء هست. حمید چشمی گفت و میخواست پیاده شود که ناگهان دست مهدی روی دستش آمد و گفت: _صبر کن! صبر کن ببینم! اون...اون مرد را میبینی؟ خیلی آشناست. حمید مردی میانسال را که از خانه روبه روی خانه مادر ضیاء، بیرون آمد دید و گفت: _آره! چیه مگه؟! مهدی به سرعت از ماشین پیاده شد و گفت: _حمید هوام را داشته باش، نذار از دستم فرار کنه... حمید با تعجب حرکات مهدی را نگاه میکرد، میخواست چیزی بگوید که مهدی پیاده شد و به سمت مرد که از روبه‌رویش می آمد رفت، نزدیک مرد رسید و چیزی گفت...آن مرد با دیدن مهدی شروع به دویدن کرد. حمید از ماشین پیاده شد و راه آن مرد را سد کرد و بعد از زد و خوردی کوتاه او را سوار ماشین کردند. مرد بین حمید و مهدی نشست و همانطور که نگاهش به نگاه خشمگین مهدی گره خورده بود با لحن لرزانی گفت: