دیباج ۱۳۰ 🔶جگرگوشه (۱) 🖊علی‌رضا مکتب‌دار 📌از همراهی و مجالست با او سیر نمی‌شدم. سیمای جذاب و نورانی و نگاه‌های معصومانه‌اش، هر انسانی را شیفته‌اش می‌ساخت. رفیق گرمابه و گلستانش بودم. ‏ 📌روزی دوشادوش او از محلی می‌گذشتم که ناگاه ایستاد. دو طرف عبای رنگ و رو رفته‌اش را جمع کرد، ‏نگاهش را به زمین دوخت و به آرامی سرپا نشست و قدری خم شد. دستش را روی نقطه‌ای از خاک گذاشت. ‏فقط با دقت زیاد می‌شد از حرکت آهسته لبانش فهمید که دارد چیزی را زیر لب زمزمه می‌کند.‏ 📌به آن نقطه از زمین خیره شدم. نه مزار امام‌زاده‌ای بود و نه قبر کسی! این کار او معمایی شده بود برای ذهن ‏کنجکاو من. پرسیدم: اینجا مگر قبر انسان بزرگی است؟ و او با لبخندی زیبا مرا از کنجکاوی باز داشت. حتما ‏صلاح نمی‌دانست پرده از راز این حرکت کنار زند و مرا از آن آگاه سازد.‏ 📌پسری داشت که چشم و چراغ دل پدر بود. بازی‌گوشی‌ها و نمک‌ریزیهای گاه و بیگاهش، دل او و همسرش را به ‏وجد می‌آورد و به خانه‌شان روح می‌داد.‏ 📌هر ساله، در روز عید غدیر، مراسم جشنی در منزلش برپا بود. مردم که شیفته منش و روش پیامبرگونه او ‏بودند، با شوق و ذوق به منزلش آمدوشد می‌کردند. او با چهره‌ای گشاده از همه آنان استقبال می‌کرد. شاعران در ‏وصف مقام امیرالمؤمنین و واقعه غدیر، تازه‌ترین اشعار خود را برای حاضران می‌خواندند. ‏ 📌آن روز، بوی اسپند و عود فضا را پر کرده بود. تُنگ‌های شربت گلاب و بیدمشک بود که مرتب از خمره ‏سفالی گوشه ایوان پر می‌شد و درون پیاله‌های سفالی، با لب مهمانان آشنا می‌گردید. 📣ادامه دارد. @Deebaj