🔶جگرگوشه (۲) 📌آب حوض را هم دیروز ‏کشیده و حوض را از آب تمیز و زلال پر کرده بودند. سیب‌های زرد و سرخ، خیارهای گل‌به‌سر و ... روی آب ‏حوض شناور بودند. سبدی هم روی لبه حوض بود که پر بود از میوه‌های شسته شده رنگارنگ. یکی دو تا ‏ماهی قرمز هم خود را به کناره‌های حوض رسانده بودند و گویی با هم گفتگویی داشتند.‏ 📌پسرک کنار پدر نشسته بود. آرنج کوچک دست راستش را چون ستونی بر پایه پای پدر استوار کرده بود و کف ‏دستش را زیر چانه‌اش داده بود، زل زده بود به شاعری که شعری درباره غدیر می‌خواند. مجلس با صدای ‏احسنت و بارک الله گفتن حضار، نشاطی خاص یافته بود.‏ ‏ 📌دو پسربچه که مشغول بازی و بالا و پایین پریدن داخل حیاط خانه بودند، خودشان را به پشت دیوار آجری ‏مشبّک ایوان که بعضی قسمت‌هایش با کاشی‌هایی به رنگ لاجوردی، فیروزه‌ای و زرد بیشتر به چشم می‌آمدند، ‏رساندند و با صدای بلند، او را صدا زدند.‏ 📌پسرک متوجه صدای آنان نشد تا این‌که پدر به آرامی و مهربانی، دست چپش را از زیر عبا بیرون آورد و با اشاره ‏انگشت به سمت ایوان خانه، پسرک را متوجه حضور کودکان کرد. او سیب نیم‌خورده‌ای را که در دست داشت ‏به پدر داد و با شوق و ذوق، از لابلای جمعیت خودش را عبور داد تا رسید به نرده‌های ایوان. با بچه‌ها پچ‌و‌پچی کرد ‏و بعد به سمت پله‌هایی رفت که به حیاط خانه ختم می‌شدند.‏ 📌کف حیاط خانه که با خشت‌های لوزی‌شکل فرش شده بود، خیس و تر بود. بوی خوشایندی از نم کف حیاط و ‏آبی که به دیوار کاهگلی حیاط پاشیده بودند به مشام می‌خورد و هوش از سر هر انسانی می‌ربود. ‏ 📌مادر با چند تا زن دیگر، در مطبخِ خانه، در گوشه سمت چپ حیاط از قسمت جلو منزل، مشغول پخت و پز ‏بودند. بوی برنج طارم که در دیگ مسی جوشیده و حالا حسابی رِی کرده بود، قاطی بوی دودی که از کنده‌های داخل اجاق به هوا خاسته بود، به آدم گرسنگی را یادآور می‌شد.‏ 📌پسرک که از بازی با کودکان خسته شده بود، پایش را در آستانه مطبخ گذاشت و از مادرش پیاله‌ای آب ‏خواست.‏ در گوشه مطبخ، کوزه‌ای سفالین که زمین اطرافش از رطوبت تراویده از آن، نمناک شده بود، مأمن قاصدک‌های ‏سرگردان بود. ‏ 📌مادر به سمت کوزه رفت. پیاله را از روی تاقچه کوچکی که از تورفتگی در دیوار ایجاد شده بود، برداشت. ‏نسیمی که از حرکت دامن مادر وزید، قاصدک‌ها را برای چند لحظه به رقص درآورد.‏ 📌آب را که نوشید، پیاله را به دست مادرش داد. برای لحظاتی مسحور ستون غبار و دودی شد که از کف مطبخ تا ‏روزنی که از پشت بام آن همچون عمودی نورانی و رؤیایی کشیده شده بود. با صدای کودکان بود که ‏دوباره به‌خود آمد و خودش را انداخت وسط حیاط خانه و شروع کرد به جست‌و‌خیز و بالا و پایین پریدن‌های ‏شاد کودکانه.‏ 📌نزدیک اذان ظهر شد و حاضران یکی‌یکی وضو گرفتند و برای نماز آماده شدند. خورشت قیمه با لیمو عمانی ‏هم حسابی جا افتاده بود. زغال‌های گداخته‌ای که روی در دیگ مسی ریخته بودند تا برنج خوب دم بکشد، حالا ‏دیگر تقریبا خاکستر شده بودند و این یعنی آنکه برنج هم حالا پلو شده و آماده میل کردن. مادر و دیگر زنان هم ‏برای اقامه نماز آماده شدند.‏ میرزا جواد وقتی به نماز می‌ایستاد، از هر آنچه غیر خدا بود، فارغ می‌گشت. فضای خانه میرزا غرق آرامش بود.‏ 📣ادامه دارد.👇 @Deebaj