دیباج ۱۴۰ 🔶افشــای یک راز 🖊ع.ر.م 📌غروب که می‌شد، چشمم را به پهنه سرخ آسمان می‌دوختم و انتظار می‌کشیدم تا چهره کم‌فروغ ماه کم‌کم به روی صفحه سیاه شب بلغزد و رخشنده‌تر شود. 📌دولنگه چوبی فیروزه‌ای‌رنگ پنجره اتاقم را به سمت دشت رها می‌کردم و آرنج‌ها را روی تاقچه می‌گذاشتم و کف دست‌هایم را زیر چانه و بعد برای دقایقی چند، مسحور چهره ماه می‌شدم که لحظه‌به‌لحظه زیباتر و رخشنده‌تر می‌شد. 📌آن وقت‌ها مثل حالا نبود که بچه‌ها تا دیروقت بیرون منزل باشند و وقتی هم که در خانه هستند، در سپهر تاریک فضای مجازی سیر کنند و از لذتِ بودن در کنار عزیزانشان غافل باشند. 📌ما همیشه، آفتاب غروب نکرده، از قاب چارچوب در، به فضای جان‌بخش خانه پا می‌گذاشتیم و در کنار برادران و خواهران، می‌گفتیم و می‌خندیدیم. دعواهایمان هم شیرین بود. 📌مادرم که حواسش به من بود، یک‌بار، وقتی شیفتگی من به زیبایی ماه را دید، گفت: مادر! هروقت به ماه نگاه می‌کنی، صلوات بفرست. چه حس زیبایی! خوشا به‌حال مادرم! 📌نمی‌دانم از چه کسی این سفارش را به یادگار داشت و حالا آن را چون رازی زیبا به من می‌سپرد. و من از آن زمان با خدا عهد کردم هرگاه نگاهم به چهره زیبای ماه می‌افتد، به یاد ماه نورانی چهره زیبای پیامبر(ص)، بر آن حضرت درود فرستم و از آفریدگار ماه و خورشید بخواهم در سرای ابدی، ثواب آن درودها را در طبقی از نور به مادرم پیشکش کند. 👇ادامه در: @Deebaj