آدم برفی که ساخته شد، دخترم مات و مبهوت به آن خیره ماند. ناگاه در آغوشم خزید و چون بید بر خود می‌لرزید. بغض همچون لقمه ای که فرو نمی رود، در گلوی کوچکش گیر کرده بود. قطره های اشک همچون گوهر، بر روی حریر گونه هایش می لغزید. پرسیدم چرا بغض کرده ای و گریه می کنی؟ و او از من پرسید: بابا! میتوانم این آدم برفی را به خانه ببرم تا از سرما یخ نزند؟! @Deebaj