✅دیباج چهل و چهارم 🔶 کهربای عشق 🖊علی‌رضا مکتب‌دار در شگفتم، نه من که جهانی در شگفت است! از چه؟ از عشقی که هم‌چون کهربا مرکب دل را به شتافتن به سوی وادی جنون و چمیدن در دشت بی‌کران مستی می‌کشاند. دشتی آکنده از خوشبویه‌ی درختان اقاقیا و سرشار از نغمه‌های دلکش هَزاردستان. خاک این دشت بوی بهشت می‌دهد، مرکب دل از بویش مست و بی‌قرار می‌شود. افسارش را از دست عقل رها می‌کند و در بی‌کرانِ دشت می‌تازد و در افق شیدایی ناپدید می‌گردد. پهنه‌ی بی‌کران دشت را نوری نقره‌فام فراگرفته است. به‌دنبال سرآغاز نور می‌گردم. ستونی از نور که از افق به سمت آسمان کشیده شده است نگاهم را فریفته‌ی خود می‌کند. گویی این نور از عرش به سمت دشت سرازیر شده است. نوری که چشم را نه تنها نمی‌آزارد که درخشندگی‌اش را نیز افزون می‌کند. در درونم گرمایی غریب احساس می‌کنم که خوشایند است و زندگی‌بخش. آرزو می‌کنم ای کاش هیچ‌گاه این گرما از وجودم رخت برنبندد و مرکبِ جانم همواره در این بی‌کران عشق بخرامد و این تن خاکی را با خود تا اوج مستی برکَشد. از که و از چه سخن می‌گویم؟ از کسی که خودْ جام شراب عشق را به یک‌نوش سرکشید و سرسلسله مخموران جهان شد. از عشق سوزانی که سرتاپای وجود حسین –که درود خدا بر او باد- را در خود غرقه ساخت و او را در هستی معشوق فانی ساخت و از آن پس، وجودش کهربایی شد که هر جانی را جانان شد و بی‌سامانانِ عشق را سامان. حسین جان! ای كهربای عشقت دل را به خود كشیده دل رفته ما پی دل چون بی‌دلان دویده @Deebaj