📌📌📌📌📌📌
#بر_جاده_های_آبی_سرخ
✂️
#برشی_از_کتاب
میر ناصر هیجانزده و بیخود از خویش بود.
آن چند قدم باقی مانده را با حالتی میان تعظیمهای مکرّر و عرض ارادتهای خندهآور، به شکلی غمانگیز گذراند تا به نخستین هلندی رسید.
میر ناصر، با شوق بسیار، همچون کودکی که به بهترین اسباببازیِ عالم رسیده باشد، دست نرم و سپید هلندی را به ملایمتی در حدّ توان خویش، با دستهای تیره نیمه سیاه و زبر جنوبیاش گرفت، خم شد، و بوسهیی بسیار طولانی بر آن دستهای هلندی زد؛ بوسهیی که انگار لبهای سیاه و جنوبیِ میر ناصر را به آن دست پنبهییِ مرد هلندی، به اتصالی ابدی رساند؛ دوخت، چسباند، چارمیخ کرد.
تاریخ ایستاده بود و نظاره میکرد.
زمان ایستاده بود، مات و متحیّر.
جملگی یاران دو گروه ایستاده بودند. گروهی نگران با تحقیر و تمسخر، گروهی با خجلت بیحساب.
مردم... مردم ریگ و مضافات، دور و نزدیک، ایستاده بودند، مبهوت دنائت.
دلم میخواهد که این صحنه، به ثبوتی تصویری برسد، قاب شود، به دیوار روح آنها که تاریخ نمیخوانند و تاریخ نمیدانند و پیوسته، پنهان و آشکار، شیفته امربَری بیگانه به خاطر شهوات خویشتناند، میخکوب شود...
📕بر جادههای آبی سرخ
📖صفحه ۱۰۲
🍃دیدبان هنر و رسانه🍃
@Didban_Art_Media