وظیفه ی یه شیعه اینه که مرتب و تمیز باشه، حتی اگر میلش نکشه. پیامبر دو سوم درآمدشون رو به عطر میدادن!!این لذت ، وقتی میشه لذت سطحیِ بد که این چادر از سرم بره کنار ، خودم رو نشون بقیه بدم. اینجوری هم برای خودم یه لذت سطحی درست کردم ، هم برای همه مردایی که من رو میبینن!
- خب نبینن !
- نمیشه که! خودت وقتی میری بیرون میتونی همش زمین رو نگاه کنی؟؟
- نه ولی...یه نفر رو میشناختم که فقط زمین رو نگاه میکرد !
- خب دمش گرم. همینه دیگه. وضع جوری شده کسی که بخواد پاک بمونه، همش مجبوره کف خیابون رو نگاه کنه!! ولی خود این بنده خدا هم یه لحظه سرش رو بیاره بالا با انواع و اقسام مدل ها رو به رو میشه!
- خب آخه به ما چه که اونا نگاه میکنن!؟
- ببین زن با بدحجابی ، فقط به یه لذت سطحی خودش جواب مثبت میده ، اما هزارتا نیاز سطحی رو تو دل مردا بیدار میکنه...یادته یه بار گفتی وقتی درگیر لذتهای سطحی بودی ، آرامش نداشتی؟؟ما نباید آرامش مردم رو ازشون بگیریم. ما در قبال آرامش هم مسئولیم. مگه نه؟؟
- خب...اوهوم !
از استخر خارج شدیم. همه ذهنم درگیر حرف زهرا بود. من هنوزم از اینکه نگاه مردا روم زوم میشد ، لذت میبردم.
من حتی آرایشم رو هم ترک کرده بودم ، اما واقعا سخت بود گذشتن از این یکی لذت. خصوصاً که حسابی هیکلم رو فرم بود و حتی دخترا هم گاهی بهم خیره میشدن یا حسودی میکردن!
- بیا بشین برسونمت!
- نه ممنون. قربون دستت. مترو همینجاست.
- از دست تو! باشه عزیزم. هرطور راحتی. زهرا؟؟
- جان دلم؟
- تا حالا هیچکس اینجوری برام از حجاب نگفته بود!همیشه با تشبیه به شکلات و آبنبات و از این مزخرفات ، راجع به حجاب حرف میزدن. اما خودت که میشناسی منو ، تا حرفی منطقی نباشه بهش عمل نمیکنم و اگر حرفی منطقی باشه ، نمیتونم بهش عمل نکنم!!
- خداروشکر عزیزم. ترنم حواست به این روزات باشه.تو مثل یه نوزاد تازه متولد شده ای! باید حساب شده رفتار کنی.نه از خودت توقع زیادی داشته باش ، نه طرف چیزایی که ممکنه بهت آسیب بزنه ، برو .کمکم خواستی ، آبجیت در خدمته!
با لبخند بغلش کردم
- الهی قربون آبجیم برم. بودن تو خیلی به من کمک کرد. شاید اگر تو نبودی ، خیلی سخت میشد برام تحمل این تغییرات...
- از من تشکر نکن. از اون بالاسری تشکر کن که اینقدر هواتو داره!
با لبخند آسمون رو نگاه کردم
- آره، واقعاً ممنونشم ...
بوسش کردم و از هم جدا شدیم سوار ماشین شدم ، اما روشنش نکردم. هنوز داشتم به حرف های زهرا فکر میکردم!
من وارد یه جنگ شده بودم ...یه چیزی تو وجودم داشت دست و پا میزد که "این یکی دیگه نه!" و مغزم فرمان صادر میکرد که "به هدفت فکر کن! به برنامه ای که باید طبق اون پیش بری تا رشد کنی!"
من وارد یه جنگ شده بودم.جنگی که تمامش برام تازگی داشت!جنگی که معنی تمام علاقه هام رو عوض کرده بود و حالا داشت زور میزد که بهم بفهمونه معنی رشد و پیشرفت رو هم تا به حال اشتباه گرفته بودم!
من وارد یه جنگ شده بودم ...جنگی که هر دو طرفش تو وجود خودم بود! و برای پیروزی هر کدوم این خود ها ، باید اون یکی رو شکست میدادم!جنگ سختی بود اما خودم هم میدونستم تمام پز من به اینه که لجباز و گوش به حرف دلم نیستم!هرچند خودمم میدونستم همیشه اینجوری نیست و خیلی وقتا جلوی دلم وا دادم اما همیشه دلم میخواست بخاطر کلاسش هم که شده، عقلانی رفتار کنم!
دلم بابت اینکه دوباره داشت زیر پای عقل و منطق له میشد ، غرغر میکرد و سعی داشت پشیمونم کنه .نمیدونستم چیکارش کنم! فقط زیرلب گفتم "خفه شو که تا الانم هرچی کشیدم ، از دست تو بوده!"
و راه افتادم سمت امامزاده صالح(علیه السلام)
عاشق بازار قدیمی تجریش بودم .تو کوچه های باریکش پی یه مغازه میگشتم و هر از گاهی ، جلوی مغازه های مختلف نگاهم به ویترین ها گره میخورد .تا اینکه بالاخره پیداش کردم ...یه خانم تقریبا میانسال پشت میز نشسته بود که با ورودم ،با لبخند بلند شد بهم خوشآمد گفت .با مهربونی لبخندش رو پس دادم و تشکر کردم .
وسط اون همه چادر مشکی گم شده بودم که به دادم رسید!
- چه مدلی میخوای عزیزم؟
با خجالت گفتم
- نمیدونم. قشنگ باشه دیگه!!
- خب از کدوم اینا بیشتر خوشت میاد؟!
- نمیدونم واقعاً! به نظر شما کدوم بهتره؟
رفت سمت یه گوشه ی مغازه
- به نظر من این دوتا خیلی خوبه!
رفتم جلو راست میگفت.بهنظرم خیلی شیک و قشنگ بودن!یکیشون رو انتخاب کردم. انتظار داشتم خیلی سنگین باشه وهمون لحظه ی اول گردنم کج بشه،اما خیلی سبک بود.
تو آیینه خودم رو نگاه کردم.باورم نمیشد چادر اینقدر بهم بیاد!ولی اینقدر گشاد بود که هیچ چیز از هیکلم رو مشخص نمیکرد.
جلوی آویزون شدن لب و لوچم رو گرفتم و زیر لب گفتم"داره بد جور حالت گرفته میشه ها جناب نَفْس!"
یه بار دیگه سر تا پام رو نگاه کردم.لبخندی صورتم رو پر کرد،اونقدرا هم که فکر میکردم،بد نبود....
#ادامه_دارد
🦋
@Dokhtaran_masjed🦋