#مسیحاےعشق
#پارت_یازدهم
صدای زنگ موبایلم بلند میشود،کتاب را میبندم و گوشی را برمیدارم،فاطمه است:
:_الو،سلام فاطمه جون
:+سلام نیکی جونم،چطوری؟خوبی؟مزاحمت کــه نشدم؟
:_نه بابا،مراحمی این حرفــا چیه.
:+خلاصه اگه مزاحمت هم شده باشم حقته،چقدر درس میخونی آخه تو!
:_دیگ به دیگ میگه ماکروویو!
صدای خنده اش از پشت تلفن میآید
:+خب حاال،ماکروویو جان،زنگ زدم دعوتت کنم، حق نه گفتن هم نداری،گفته باشم!
:_عه؟کجا دعوتم؟
:+خونه ی ما. همین الان
:_به چه مناسبت؟
:+به مناسبت بی مناسبتی،به صرف عصرونه!
:_نه مزاحم نمیشم فاطمــه
:+چه مزاحمتی،مگــه دیروز سرکلاس نگفتی مامان و بابات خونه نیستن؟خب پاشو بیا
دیگه!تعارف نداریم که
:_آره،مامان و بابام صبح رفتن ترکیه،ولی آخه....
:+آخه بی آخه،زود بیا منتظرتم،خداحافظ
منتظر جواب من نمیماند.
کمی دو دلم...از طرفی دوست دارم مادر فاطمـــه را ببینم،از طرفی هم کمی معذبم...
موبایل را برمیدارم و شماره ی مامان را میگیرم. بعد از سه بوق جوابم را میدهد:
:+بله؟
:_سلام مامان
جوابم را نخواهد داد،انتظار بیهوده اســـت،صحبتم را از ســر میگیرم.
:_مامان میشه من برم خونه ی دوستم؟
:+کـدوم دوستــت؟
:_دوستم دیگه،تو کلاس عربی باهاش آشنا شدم.
:+باشه برو،رسیدی به منیر بگو،به من خبر بده.
:_باشه چشم،خداحافظ...
صدای بوق اشغال،مغزم را منفجـــر میکند،آه سردم را بـــا صــــدا بیرون میدهم....روزهای تلخ
گذشته،
گرچه پــر از سیاهی معصیت بود،امـــا مهــربانی های مامان را داشت... کاش شیرینی این روزها را
مامان هم درک میکرد و تنهایم نمیگذاشت......
صدای اس ام اس میآید؛فاطمه است، آدرس خانه شان را فــرستادهـ و آخرش هم نوشتهـ :دیر
بیای، عبرت همگان میشی !
کمد لباسم را باز میکنم،انبوه لباس ها انتخاب را سخت میکند، مرغ خیالم پرواز می کند به
چهار سال پیش....چنین روزهایی ..
❤
کمـــد لباس را باز میکنم،چنــد هفته ای از عمرم را خام این مذهبی ها شده بودم ،نمیگذارم بقیه
ی عمرم را بازیچه کنند.امشب دعوتیم به مراسم جشن کریسمس آقای الوانسیان، دوست ارمنی
بابا
پیراهن قرمزم را از جالباسی در میآورم،زیر لب غر میزنم : مبارکتون باشه،کل اون مسجد و همه ی
صفهای نمازش،اون صف اولش که فقط مخصوص بزرگتراست، حیف من،که میخواستم کاری که
تو عمرم نکردم و بکنم ،من رو چه به نماز خوندن،پیرزن،خیال میکنه تو صف اول چه خبره...
آنقدر تو صف اول وایسا تا زیر پات علف سبز بشه، فکــر کردن خدا فقطــ مال اوناست.
جلوی آینه مینشینم،رژ لب جگری ام را با آرامش روی لب هایم میمالم،این کار را به خوبی از
مادرم یاد گرفته ام،لب هایم را روی هم میمالم و به تصویر خودم در آینه،بوس میفرستم.
زیر لب میگویم:الهی قربون خودم برم که این همه خوشگݪم!
جوراب های بلند و ضخیم مشکی ام را میپوشم، زمستان است و من اصلا دوست ندارم سرما
بخورم، کفش های پاشنه دار قرمزم را هم از کمد درمیآورم ، مادر م وارد اتاق می شود،با دیدنم
تعجب میکند،دو هفته ای میشد که هیچ مهمانی ای نرفته بودم ، چقدر ساده بودم !
جلوی مامان میچرخم : خوشگل شدم مامان؟ _:خوشگل بودی.. می خندم، موهای بلند مجعدم
را بالای سرم جمع میکنم ، گل سر کوچک قرمز را روی موهای مشکیام میکارم،همه چیز آماده است
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva