#داستان_کوتاه
#روز_معلم
در روز اول سال تحصیلى، خانم "تامپسون" معلم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد
و پس از صحبتهاى اولیه، مطابق معمول
به دانش آموزان گفت که
همه آنها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست👌🏻
البته او دروغ میگفت و چنین چیزى امکان نداشت.
مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام "تدى استودارد" که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت😩
تدى سال قبل نیز دانشآموز همین کلاس بود🤫
همیشه لباسهاى کثیف به تن داشت😵💫
با بچههاى دیگر نمیجوشید😓
و به درسش هم نمیرسید.🤯
او واقعا دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.😵
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور داشت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سالهاى قبل او نگاهى بیندازد تا شاید به علت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.😞
معلم کلاس اول تدى در پروندهاش نوشته بود:
تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام میدهد و رفتار خوبى دارد. “رضایت کامل”.🤩🤩
معلّم کلاس دوم او در پروندهاش نوشته بود:
تدى دانش آموز فوق العادهاى است. همکلاسیهایش دوستش دارند😍 ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.
معلم کلاس سوم او در پروندهاش نوشته بود:
مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است.😔 او تمام تلاشش را براى درس خواندن میکند ولى پدرش به درس و مشق او علاقهاى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.
معلم کلاس چهارم تدى در پروندهاش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقهاى به مدرسه نشان نمیدهد😣. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش میبرد.
خانم تامپسون با مطالعه پروندههاى تدى به مشکل او پى برد🤔 و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد.
تصادفاً فرداى آن روز، روز معلم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند🎁
هدایاى بچهها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود😬
خانم تامپسون هدیهها را سرکلاس باز کرد.
وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچههاى کلاس شد😆 اما خانم تامپسون فورا خنده بچهها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد.
تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد.
سپس نزد او رفت و به او گفت:
خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را میدادید🥺
خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد😭
از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش “
زندگی” و “
عشق به همنوع” به بچهها پرداخت و البته توجه ویژهاى نیز به تدى میکرد😌
پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق میکرد او هم سریعتر پاسخ میداد😍
به سرعت او یکى از باهوشترین بچههاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، اما حالا تدى محبوبترین دانش آموزش شده بود❤️
یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلمى هستید که من در عمرم داشتهام.
شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است😇
و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشتهام.
چهارسال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است اما دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل میشود🤓
باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.
چهارسال دیگر هم گذشت و باز نامهاى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است🥰
باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانیتر شده بود:
دکتر تئودور استودارد😎