چند صباحی بود که درد دندان، مرا به دندانپزشکی شُکری فرامیخواند اما هر بار به بهانه ای، طفره رفته بودم. بالاخره امروز فائق آمد، و صبح علی الطلوع مثل یک بچه خوب، تسلیم شده، استارت را زدم و قبل از آغاز طرح محترم ترافیک، منطقه ۱۲ را به قصد ونک (ملاصدرا) فرار، نه ببخشید ترک نمودم.. هفته قبل هم آمده بودم، اما ساعت ۷:۲۰.. وقتی که دیگر نه صندلی ای برای نشستن بود نه کتابی برای مطالعه در این صف طولانیِ بین مریض (یعنی کسانی که نوبت رزرو ندارن)🤒 اما امروز ۶:۵۰ رکورد زده🤩 و خوشحال از اینکه نوبتی زودتر از بار قبل نصیبم خواهدشد، کارت درمان را روی پیشخوان، در باکسِ «بینِ مریض ها» گذاشتم.. آنقدر صندلی خالی دورتادور سالن بزرگ بخش ترمیم، چشمک میزد، که به یاد بچگی هایم دلم میخواست یکی یکی، همه آن ها را از شرق تا غرب و از شمال تا جنوب سالن امتحان کنم تا آن که نرم تر، راحت تر و آن نقطه که دنج تر است را برگزینم🤓 بعد از کمی کلنجار رفتن با خودم، بالاخره صندلی روبروی همین پنجره👆 را برای نشستن انتخاب کردم، اما بعد از چند دقیقه به قصد دوری از آفتابی که احتمالا قرار است تا دقایقی دیگر، که دیگر شانسی برای تعویض صندلی نخواهد بود، مرا آزار دهد، جایم را با صندلی پشت به پنجره عوض کردم و در دلم به دوراندیشی خودم آفرین گفتم 😌 .. از آنجا که همیشه بخت یاری نمیکند و تقدیر آنگونه که ما میخواهیم رقم نمیخورد،، مردی میانسال و البته محترم که به گمانم مثل من هوای کودکی، به سرش زده بود، مثل کسی که با فنر پریده باشد، جستی زد و روی همان صندلی قبلی، جای من نشست😂 و با ماسکی جلوی دهانش و چشمانی بسته، بدون کوچکترین توجهی به اطراف، خلوتی و سکوت مرگبار سالن،، بی وقفه کلماتی را تکرار میکرد که نمیدانم چه بود، اما هر چه بود با چاشنی پس لرزه های سرماخوردگی😪🤧 که خدا نصیب هیچکس در این سن و سال نکند، مته وار، به سوراخ کردن اعصاب اینجانب مشغول شد🤯 از آنجا که بنده احترام خاصی برای این عزیزان قائلم، به امید مقطعی بودن این رویداد، مدتی را صبورانه سرجایم نشستم، اما بعد از ناامید شدن از قطع روند مذکور، جهت فرار از سردرد احتمالی، به بهانه رفتن به پذیرش، از جای نازنینم برخاستم و به راه افتادم. بعد از کمی اتلاف وقت در حوالی پذیرش و راهنماییِ بانویی که به قول خودش، عینکش را در منزل جا گذاشته بود، مسیرم را کج کرده و از آنجا که احتمالا آن مرد محترمِ چشم بسته، متوجه علت جابجایی بنده نمیشد،، با خیال راحت به انتهای سالن پناه بردم😎 و پیروزمندانه در همان گوشه ی دنجِ کنار درختچه ی زیبا، با لبخند رضایت و یک نفس عمیق به آرامی نشستم😌... تنفس عمیق اینجانب به شماره۲ نرسیده بود که بانوی محترم میان سال دیگری به فاصله دو صندلی در نزدیکی من نشست.. در حرکات و سکناتش، شباهت عجیبی به مرد محترم میانسال قبلی داشت😑😭😂😂 دیگر خودت بخوان حدیث مفصل از این مجمل..🤕😅 خلااااصصصه این بار مقاومت کردم و مشغول مطالعه کتابی شدم که تجربه ی سری قبل، آن را در کیفم جا کرده بود.. هر از گاهی میان چند جمله که میخواندم، صداهایی از آن جانب منتشر میشد، که به مثابه ی شوک های اتاق احیا، ابتدا مرا تکانی میداد و سپس مجدد سر جایم می‌نشاند، و هربار من ناخودآگاه و متعجبانه😁 سرم را به سمت ایشان می‌چرخاندم تا آگاه شوم که آیا منبع صدا، به اطرافش هم نیمچه توجهی دارد یا خیر! اما هربار ناامیدتر و متعجب تر از قبل، دوباره سرم را به خواندن جملات بعد، گرم میکردم و ثانیه های بعد باز هم همان آش و همان کاسه😶😆 تا اینکه منشی بخش ترمیم، که اسمم را برای تثبیت نوبت صدا میزد، برای لحظاتی مرا از این عالم موت و احیا، جدا کرد و از انتهای دنج سالن به ابتدای شلوغ سالن کشاند... خیلی زود مراجعین بیشتری به جمع ما پیوستند، صندلی های خالی پرشد، سالن بزرگ و خلوتی که جیکش در نمی آمد، حالا تنگ و شلوغ شد و به پژواک صداهایی مشغول که یا مریض را میخواند یا منشی را.. و این تک آوای اتاق احیای ما لابلای صداها گم شد🙃 احساس بهتر را در این رفت و آمد های اول صبحی پرتکاپو یافتم، آنجا که زندگی به جریان افتاد و نبض ثانیه ها با گفت و شنود و اختلاط و لبخند و خنده اطرافیان تندتر شد و تحمل صف انتظار، آسان تر.. سیمین خیری روایت صف انتظار دندانپزشکی ۹ اسفند ۱۴۰۱ @dowreh