{برای تو} این را برای تو می‌نویسم. برای تو که امروز خبر رفتنت را شنیدم. برای تو که یک سالِ تمام، رفیق من بودی. برای تو که اولین شعرم را با شور و ذوق بچگانه برایت خواندم و تشویقم کردی. این را برای تو می‌نویسم با اشک‌هایی که بدرقه‌ات می‌کند. برای تو که از حسن صباح برایم تعریف می‌کردی و هر روز صبح یک قصه جدید می‌گفتی. برای تو که جواب سوال‌های فلسفی‌ام را می‌دادی و از شهرزادِ هزار و یک‌شب، سخن می‌گفتی. چند وقت پیش می‌خواستم با تو تماس بگیرم و بگویم دو کتابم منتشر شده. می‌خواستم برایت امضای‌شان کنم و بگویم چقدر این شور و ذوقِ نوشتن را مدیون توام. می‌خواستم برایت بیاورم‌شان و تو بخوانی و افتخار کنی به من. اما امروز خبر رفتنت را شنیدم و حسابی بهم ریخته‌م. بهم ریخته‌م که سه سال پیش آخرین دیدار من با تو بود. بهم‌ ریخته‌م که دیگر ندیدمت. طالب‌زاده عزیز، استادِ بی‌ادعای من، دلم برایت حسابی تنگ می‌شود. برای زمان‌هایی که برایم قصه تعریف می‌کردی. برای وقت‌هایی که از بابک خرم‌دین و تاریخ ایران می‌گفتی ... و من حتی از تو یک عکس هم ندارم. یک عکس ساده که بگویم این‌ آقای بی‌شیله‌پیله روزی استادِ من بود ... و من حتی نمی‌دانستم که چند روز پیش دفنت کردند. چقدر این سال‌ها دور شده بودم از تو. و چقدر حالا بهم ریخته‌ام. اشک، امان نوشتن نمی‌دهد. امیدوارم آن سمت، جای بهتری برایت باشد. امیدوارم آن‌جا همیشه خوشحال باشی و از آن‌جا بخوانی‌ام. شاگرد کوچک تو مرتضی ... پ.ن: یک بیت از اولین غزلِ دست و پا شکسته‌ام که چهارسال پیش برایش خواندم و هنوز دارمش: فردا چه کنی از غم دیروز تو دل امروز ز دنیا تو بکش دست، رها شو ... و به‌راستی که شعر آخرین شفای اندوهِ آدمی‌ست ...