{در وصفِ این روزها} این روزها ساکت بودن سخت ترین کار دنیاست. اینکه همه‌چیز را ببینی و حرف نزنی سخت است. اینکه فحشت بدهند و دم نزنی سخت است. احساس می‌کنم این روزها، سرگردانیِ من را خیلی‌ها چشیده‌اند و با پوست و استخوان لمس‌ش کرده‌اند. دائما بینِ حق و باطل، این سو و آن سو کشیده شده‌اند و در این برزخِ سرد، دست و پا زده‌اند. روشنایی را دیده‌اند و در نهایت، رسیده‌اند به تاریکی ... یا برعکس، آسانیِ راهِ تاریکی را تماشا کرده‌اند و در یک مسیر پُر پیچ و خم، سر از روشنایی درآورده‌اند ... این‌روزها همه‌چیز درهم است. نمی‌توان حرفی را زد که فرداروز، یک دروغ شاخ‌دارِ لعنتی از آب درنیاید و یا دروغی را گفت که رنگ حقیقت به خودش نگیرد ... این روزها مرز بین حق و باطل، جلوی چشم‌های‌مان دائما تنگ و باریک می‌شود. نمی‌توانیم به چیزی اشاره کنیم و بگویم این لعنتی، خودِ خود باطل است یا آن‌یکی؛ حق. ما در برزخی گیر کرده‌ایم که با شعارِ آزادی‌ مخالف‌ها را خفه می‌کنند و با دم از عدالت زدن، خشک و تر را باهم می‌سوزانند. حق و باطل انگار یک معنای نسبی به خود گرفته است ... اما هرچه زمان می‌گذرد و عقربه‌های ساعت، خودشان را جلو می‌کشند. این مرز روشن‌تر می‌شود مقابل چشمانِ من. بهتر می‌بینم که آب و آتش چگونه روبه‌روی هم‌اند. بهتر می‌بینم که بخشی از وجود من، هم می‌سوزد هم از آب، خیس می‌شود. و حالا که چند روزی از تمام این ماجراها گذشته، با چشم‌های غیر مسلح‌م اطراف را بهتر می‌بینم و به قول لودویگ بتهوون: "زیانی که از بیان حقی متوجه من گردد به مراتب مرا گوارا و دلپذیرتر است تا آنکه پنهان کردن مطلبی، ضرری به حق برساند" به‌همین خاطر سعی می‌کنم، از این روزها به بعد، راویِ حق باشم یا حداقل، راویِ جایی که فکر می‌کنم حق است. حتی اگر این اتفاق پایانی بر رفاقت‌های دیرنیه من باشد. یا باعث آشنا شدن با الفاظ جدیدی شود که کمتر جایی می‌توان آن‌ها را شنید. بالاخره هر کاری منفعت‌ها و ضررهای خودش را دارد. باید این روزها را روایت کرد، هرکسی به زعم خودش. با چشم‌های خودمان و از زاویه‌ خودمان. نه دیگر قرار است از بالا به همه‌چیز نگاه کنیم و نه قرار است رنج‌های‌مان باعث سر پوشی از چیزی شود. و همان‌طور که روزنامه را باد می‌بَرد باید دانست که روایت ماندگار خواهد شد ..‌.