┄۞✦❧🍃🌹🍃❧✦۞┄ 📔کتـاب علـمـدار ⬅زنـدگانی شهید سیـد مجتبـی علمدار 🔹قسمت؛ هفدهم 💭روایت؛ همسر شهید و مجید کریمی 🏡در کار های خانه خیلی به من کمک می کرد. من و دخترم را می فرستاد خانه مادرم‌ وقتی بر می گشتیم باور کردنی نبود خانه مثل دسته گل شده بود سید چایی آماده کرده بود و... با اینکه خسته بود اما یکبار نشد که بگوید خانم من دیگه خسته شدم. 🌷رفتارش همیشه با متانت و سنگینی خاصی همراه بود. اوقات فراغت بیشتر در خانه با زهرا بود یا تمرین مداحی می کرد. اصلا در بند تشریفات نبود. مهمان که می خواست بیاید به من می گفت: یک نوع غذا درست کنم. اصلا یادم نمی آید به من دستوری داده باشد.‌ 🚿یک روز جمعه به حمام عمومی دانشکده رفتیم، سید سر شوخی را باز کرد و به هم آب پاشی می کردیم، بساط خنده به راه بود سید انگشتر هایش را در آورده بود در کنار حوض حمام گذاشته بود آب آن را با خود به فاضلاب برد این انگشتر هدیه ازدواج سید بود. 💍سید خیلی ناراحت شده بود میگفت: هدیه همسری بود که ذریه حضرت زهرا (س)است. خلاصه روز بعد به مرخصی رفتیم بعد از دو روز مرخصی راهی تهران شدیم. متوجه شدم که انگشتر سید در دستش هست خیلی تعجب کردم همان انگشتر بود. با تعجب گفتم: تو رو خدا بگو چی شده؟! هر چه اصرار کردم بی فایده بود تا او را به حق مادرش قسم دادم. 🌟 کمی مکث کرد و گفت: چیزی که می گویم تا زنده هستم جایی نقل نکن که به خرافه گویی متهمت می کنند. گفت: آن شب که از هم جدا شدیم با ناراحتی به خانه رفتم و قبل از خواب به مادرم متوسل شدم. گفتم: مادر جان بیا و آبروی من را بخر! نیمه شب که برای نماز شب بیدار شدم با تعجب دیدم انگشتر روی مفاتیح است!!! 📝گردآورده :گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی ❁═══┅┄ 🏴@Ebrahimedelha_ir🏴 ❁═══┅┄‌