کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌پنجم ( #عروسی‌وماه‌عسل) #قسمتــ80 از گلزار شهدا رفیتم خانه عمه،دل تنگی
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) آن روز دوشنبه ساعت یک کلاسم که تمام شد سریع سوار تاکسی شدم که زودتر به خانه برسم،غذا را گرم کردم و سفره را چیدم. همه چیز را آماده کردم تا وقتی حمید رسید زود ناهار را بخورم وبرای ساعت سه دانشگاه باشم. حمید خیلی دیر کرده بود،تماس که گرفتم خبر داد کمی با تاخیر میرسد. ناچار تنهایی سر سفره نشستم و چند لقمه ای به زور خوردم تا زودتر راه بیفتم و به کلاسم برسم. هنوز از درخانه بیرون نرفته بودم که حمید رسید،دست ها ولباس هایش خونی شده بود،تا حمید را با این وضع دیدم بند دلم پاره شد. سریع گفت:نترس خانوم چیزیم نشده. تا با چشم های خودم ندیده بودم باورم نمی شد گفتم: پس چرا با این وضع اومدی؟دلم هزار راه رفت گفت: با موتور داشتم از محل کار برمی گشتم که یه سرباز جلوی پای ما از پشت نیسان افتاد پایین. زخمش سطحی بود ولی بنده خدا خدا خیلی ترسیده بود،من بغلش کردم آوردمش یه گوشه،کنارش موندم و بهش روحیه دادم تا آمبولانس برسه. نفس راحتی کشیدم و گفتم: خدا رو شکر که طوری نشده،اون سرباز چی شد؟طفلک الان حتما پدر و مادرش نگران میشن. حمید گفت: شکر خدا به خیر گذشت،بردنش درمانگاه که اگه نیاز شد بفرستن از دست و پاهاش عکس بگیرن. گفتم: ولی اولش بدجور ترسیدم،فکر کردم خدای ناکرده خودت با موتور زمین خوردی،ناهار آماده است من باید برم کلاس برسم. گفت:صبرکن لباسمو عوض کنم برسومنت خانوم. گفتم: آخه تو که ناهار نخوردی حمید. گفت:برگشتم می خورم چون باید بعدش هم برم دانشگاه. زود آماده شد و راه افتادیم،سرخیابان که رسیدیم با دست یک مغازه پنچری را نشانم داد و گفت: عزیزم به این مغازه پونصد تومن بابت تنظیم باد لاستیک موتور بدهکاریم،دیروز که اومدم اینجا پول خرد نداشتم حساب کنم،الان هم که بسته است،حتما یادت باشه سری بعد رد شدیم پولش رو بدیم. گفتم: چشم می نویسم توی برگه می ذارم کنار اون چندتایی که خودت نوشتی که همه رو با هم بدیم. همیشه روی بدهی های خردی که به کاسب ها داشت حساس بود. روز هایی که من نبودم روی برگه های کوچک بدهی هایش را می نوشت و کنار مانیتور می چسباند که اگر عکرش به دنیا نبود من با خبر باشم و بدهی های جزئی را پرداخت کنم. نزدیک دانشگاه بودیم که به حمید گفتم: امسال راهیان نور هستی دیگه؟بچه ها دارن هماهنگی ها رو انجام میدن،بهشون گفتم من وآقامون با هم میایم. جواب داد: تا ببینیم شهدا چی می خوان،چون سال قبل تنها رفتی امسال سعی می کنم جور کنم با هم بریم. اواخر اسفند ماه 92 بود که همراه کاروان داشنگاه علوم پزشکی عازم جنوب شدیم. حمید به عنوان مسئول اتوبوس تنها اقایی کہ همراه ما امده بود. به خوبی احساس میکردم که حضور در این جمع برایش سخت است ولی من ازاینکه توانسته بودیم باهم به زیارت شهدا بیاییم خوشحال بودم. حوالی ساعت ده از اتوبوس پیاده شدیم. حمید وسایلش را برداشت و به سمت اسکان برادران رفت. من باید دانشجویانی را که دراتوبوس ما بودند اسکان میدادم. حوالی ساعت دوازده بود که دیدم حمید دوبار تماس گرفته ولی من متوجه نشده بودم.چندباری شماره حمید راگرفتم ولی برنداشت. نگران شده بودم،اول صبح هم که از اسکان بیرون آمدیم حمید را ندیدم. تا اینکه ساعت یک خودش تماس گرفت وگفت: دیشب بهت زنگ زدم برنداشتی،من اومدم معراج الشهدا شب رو اینجابودم،چون میدونستم امروز برنامه شماست که بیایید معراج دیگه برنگشتم اردوگاه من اینجا منتظرشما می مونم. وقتی رسیدیم به معراج الشهدا حمید در ورودی منتظرمابود. یک شب نشینی باشهدا کارخودش را کرده بود مشخص بود کل شب رابیدارمانده وحسابی باشهدای گمنام خلوت کرده است. (پایان ) ... التماس دعا🤲🏻 🏴 🌐https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313