eitaa logo
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
6.1هزار دنبال‌کننده
39.8هزار عکس
11هزار ویدیو
474 فایل
با به اشتراک گذاشتن لینک کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در ثواب نشر مطالب شریک باشید ./کپی مطالب با ذکر صلوات/ لینک کانال ایتا👇 @Emam_Zamaan_313 تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAEHGwvGjppToruRpFw ارتباط با خادمین @KhadamY @iemeHdi
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ❤ ✍ [صدشعرخوانده ایم که قافیه اش نام توست.] ( ) ماه رمضان حال وهوای خوبی داشتیم. یا به خانه عمه می رفتیم یا حمید به خانه ما می آمد،بعضی از روزها هم افطاری می کردیم و به مزار شهدا می رفتیم. روزی که خانواده عمه را برای افطاری دعوت کرده بودیم،بحث ازدواج و مشخص کردن تاریخ عروسی پیش آمد. حمید گفت: ــ ما چون دیرتر از آقا سعید نامزد کردیم،اجازه بدید اول اونها تاریخ ازدواجشون مشخص بشه. عمه با خنده گفت: والا تا اونجایی که من یادم میاد موقع به دنیا اومدنتون ما فکر می کردیم فقط یه بچه است، اول هم تو هم به دنیا اومدی،پنج دقیقه سعید به دونیا اومد،به حساب کوچیک بزرگی هم که حساب کنیم اول باید عروسی حمید رو بگیریم. با این حال حیمد زیر بار نرفت،خیلی حواسش به این چیز ها بود. وقتی تاریخ عروسی آقا سعید قطعی شد،ما هم دوم آبان را برای عروسی خودمان انتخاب کردیم. از فردای ماه رمضان پیگیر مقدمات عروسی شدیم. تالار را هماهنگ کردیم، طبق قرار روز عقد چهاروسلیه یعنی یخچال،تلویزیون،فرش ولباسشویی را حمید خرید،بقیه جهاز را هم تا جایی که امکان داشت حمید همراهم آمد و با هم خریدیم. خیلی دنبال چیز های آنتیک و گران نبودیم،هر فروشگاهی که می رفتیم دنبال جنس ایرانی بودیم. نظر هر دوی ما این بود که تا جایی که امکانش هست وسایل زندگی آیندمان ایرانی باشد. حمید روز اول خرید جهاز گفت: وقتی حضرت آقا گفتند از کالای تولید داخل حمایت کنین ما هم باید گوش کنیم و جنس ایرانی بخریم. ... ‌ⓙⓞⓘⓝ↯ 🌐https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) شانزدهم شهریور روز عروسی آقا سعید بود. خیلی خوش گذشت ولی از رفتار حمید مشخص بود زیاد سرحال نیست. ته چشم هایش نگرانی داد می زد،به خاطر ازدواج برادر دو قلویش یک جور خاصی شده بود. بعد از مراسم جلوی در تالار منتظرش بودم اما حمید آن قدر در حال وهوای خودش غرق بود که حواسش پرت شد ومن را بعد مراسم در حیاط تالار جا گذاشت، چند قدم که رفته بود تازه یادش افتاد من هم هستم. کمی ناراحت شدم،به خنده چند تا تیکه انداختم وحسابی از خجالتش در آمدم: ماشاءالله حمید آقا!به به!ببین ما با کی داریم می ریم سیزده به در!با کی داریم می ریم پیک نیک! روی دیوار کی دیواریم یادگاری می نویسیم! کی آخه زنش رو جا می ذاره حمید؟ این طور جاها دوست داشتم آب روغنش را زیاد کنم تا بیشتر تحویلم بگیرد. به خاطر همین فراموش کردن با شرمندگی کلی معذرت خواهی کرد. به حمید حق می دادم،بالاخره بعد از این همه سال دو برادری که با هم بزرگ شده بودند داشتند سراغ زندگی خودشان می رفتند و این خیلی سخت بود. خندیدم وگفتم: بله حق دارین حمید آقا،منم خواهر دوقلوم ازدواج می کرد ممکن بود همچین کاری کنم،شما که جای خود داری. بعداز عروسی آقا سعید هرجا که می رفتیم همه از عروسی ما می پرسیدند. وقت زیادی نداشتیم.مهم ترین کارمان اجاره کردن یک خانه مناسب بود. حمید نظرش این بود که یک خانه بزرگ اجاره کنیم.دوست داشت بهترین هارا برای من فراهم کند. اولین خانه ای که رفتیم حدود۱۲۰ متربود. خیلی بزرگ ودلبازبود با نورگیرعالی. قیمتی که بنگاه گفته بود با پس اندازحمیدجوربود. تقریبا هردوتایی خانه را پسندیده بودیم.خوشحال از انتخاب خانه مشترکمان از در بیرون آمدیم. هنوز سوار موتور نشده بودیم که یکی ازرفقای حمید تماس گرفت. صبحتشان که تمام شد متوجه شدم حمید به فکر فرو رفته است. وقتی پرس و جوکردم گفت: خانم میخوام یه چیزی بگم چون باید تو درجریان باشی،اگه راضی بودی اون وقت انجام بدیم. یکی از رفیقام الان زنگ زد مثل اینکه برای رهن خونه به مشکل خورده،پول لازم داشت. اگرتوراضی باشی ما نصف پس اندازمون رو به دوستم قرض بدیم،بانصف بقیه اش یه خونه کوچیکتر رهن کنیم تا بعدا که پول دستمون رسید یه خونه بزرگتر اجاره کنیم. پیشنهادش را که شنیدم جاخوردم. این پا و آن پا کردم.میدانستم باپولی که باقی می ماندخانه چندان خوبی نمیتوانیم اجاره کنیم. پیش خودم دو دوتا چهارتا که کردم دیدم دریک خانه کوچک در محله های پایین شهرهم میشود خوش بود. ازآنجایی که واقعا این چیزها برایم مهم نبود،برای همین خیلی راحت همانجا قبول کردم. ل‌زندگی‌تحت‌فشارباشد. ... التماس دعا🤲🏻🌹 ‌ⓙⓞⓘⓝ↯ 🌐https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) با پولی که مانده بود چند تا بنگاه سر زدیم،خیلی سخت می شد با این مبلغ خانه اجاره کرد. مشاور املاک فلکه((شهید حسن پور))به ما آدرس خانه ای را داد که داخل خیابان نواب بود. با حمید آدرس به دست راه افتادیم،از پیرمردی که داخل کوچه روی صندلی جلوی خانه خودشان نشسته بود آدرس منزل((آقای کشاورز))را پرسیدیم، از نوع نگاه وپاسخ پیرمرد مسن متوجه اختلال حواس او شدیم. کمی که جلوتر رفتیم خانه را پیدا کردیم،این اولین خانه ای بود که بعد از نصف شدن پول پس اندازمان می خواستیم ببینیم. یک ساختمان دو طبقه که در نگاه اول خیلی قدیمی و کوچک به نظر می رسید. حمید زنگ خانه را زد وکمی بعد پیرزنی چادر به سر بیرون آمد،بعد از سلام واحوال پرسی حمید اجازه خواست خانه را ببینیم. چون مستاجر داشت وخانه به هم ریخته بود حمید داخل خانه نیامد. من پذیرایی،آشپزخانه واتاق را دیدم وپسندیدم،خانه دلنشین وزیبایی در طبقه خیلی نُقلی وجمع و جور بود. صاحب خانه هم طبقه بالا زندگی می کرد. در که باز می شد یک پذیرایی بیست متری،اتاق خواب کوچک هجده متری که با چهارچوب های مشبک چوبی از پذیرایی جدا می شد. آشپزخانه دوازده متری با حیاط کوچک و جمع جور که در ورودیش از پذیرایی باز می شد، دستشویی طبقه ما هم داخل حیاط بود،داخل حیاط یک ردیفگلدان های شمعدانی چشم نواز بود. این خانه با توجه به پولی داشتیم برای شروع زندگی خوب بود. از خانه که بیرون آمدم به حمید گفتم: همین جا خوبه،من پسندیدم حمید همان روز خانه را با هفت میلیون قرض الحسنه به عنوان پول پیش وماهی نود وپنج هزار تومان اجاره،قولنامه کرد. ...
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) فردای روزی که صاحب خانه خبر داد مستاجر قبلی خانه را خالی کرده با حمید رفتیم که دستی به سر و روی خانه بکشیم. اولین بار با خودمان آینه وقرآن ویک قاب عکس از امام خامنه ای بردیم،این قاب عکس همان عکسی بود که با هم برای خانه مشترکمان پسندیده بودیم. حمید گفت: باید اول حضرت آقا خونه ما رو ببینن. قرآن را وسط طاقچه گذاشتیم،یک طرف آینه یک طرف هم قاب عکس. حمید دو قدم عقب تر از طاقچه چند دقیقه ای خیره به عکس حضرت آقا نگاهی کرد وگفت: می بینی آقا چقدر توی دل برو ونورانیه،به خاطر زیاده، . خانه ای که اجاره کرده بودیم نیاز به نظافت داشت،از قبل کلی وسلیه برای تمیز کردن دیوار ها وکف اتاق ها گرفته بودم. از سطح آب گرفته تا اسکاج ودستمال وشیشه شور. چند روزی کارمان همین بود،بعد از ظهرها حمید که از سرکار می آمد با هم برای تمیز کردن خانه می رفتیم. این کار ها برایم حس خیلی خوبی داشت،احساس اینکه وارد یک زندگی مشترک می شویم خوشایند بود. روز دوم مشغول تمیز کردن شیشه ها بودم که متوجه زنگ در شدم. از شیشه پنجره عمه را دیدم که با یک جعبه شیرینی وارد حیاط شد. خانه آن قدر قدیمی و کوچک بود که وقتی عمه دید گفت: فرزانه اینجا را چه جوری پسند کردی؟عقلت رو دادی دست حمید؟ تعجب کرده بود که یک تازه عروس همچنین جایی را پسندیده باشد،گفتم: بنده خدا حمید هیچ تقصیری نداره،من خودم اینجا رو دیدم و پسندیدم. خیلی های دیگر هم به من ایراد گرفتند ولی من ککم نمی گزید. می گفتم: ما همین جا هم می تونیم بهترین زندگی رو داشته باشیم. هیچ کس متوجه اصل ماجرا واین که ما نصف پولمان را قرض دادیم نشد. به حمید گفته بودم: هر کسی خرده گرفت که چرا این ساختمان رو اجاره کردی بگو فرزانه پسندیده،من همه مسئولیت انتخاب اینجا رو قبول می کنم. ..... ‌ⓙⓞⓘⓝ↯ 🌐https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) حمید هفته آخر قبل عروسی دوره آموزش عقیدتی داشت. وقت زیادی نداشتم،ولی با این حال سعی کرد همه جا با من همراه باشد. با حمید برای خرید عروسی به بازار رفتیم. هر مغازه ای که میرفتیم علاوه بر ما عروس وداماد های دیگری هم بودند که مشغول خرید بودند، مشخص بود خیلی از آن ها مثل ما روز عید غدیر را برای مراسم ازدواجشان انتخاب کرده اند. برای حمید یک انشگتر نقره خریدیم که سه ردیف کج ودر هر دریف سه تا نگین داشت. از روزی که این حلقه را خریدیم همیشه دستش بود. یک کت وشلوار قهوه ای سوخته هم خریدکه فقط شب عروسی پوشید. حمید برای من یک سرویس طلا گرفت، از شانس من اصلا خسیس نبود،انتخاب هایش هم حرف نداشت،چیزهایی را انتخاب می کرد که فکرش را هم نمی کردم. برای همین همیشه ترجیح می دادم خودش انتخاب کند،چون می دانستم سلیقه خیلی خوبی دارد. آن هفته من هم داخل دانشگاه خیلی درگیر بودم،برای دعوت از شهید گمنام طومار وامضاءجمع می کردیم. خیلی دوست داشتم مثل دانشگاه های دیگر ما هم داخل محوطه دانشگاه مقبره شهید گمنام داشته باشیم. چند روز مانده به عروسی صبح ها بین دانشکده ها دنبال امضاء می چرخیدم وبعدازظهر ها هم حمید بابرای خرید یا چیدن وسایل خانه می رفتم. یکی از دوستان صمیمی از روی شوخی به من گفت: ــ تو دیگه چه عروسی هستی؟بیا برو دنبال کارهای مراسم،هر کی جای تو باشه تمام فکر وخیالش این میشه که ببینه کدوم آرایشگاه بره،کدوم آتلیه عکس بندازه،کدوم لباس رو بگیره، اون وقت تو اینجا داری برای مقبره شهید گمنام امضاء جمع میکنی؟ خندیدم ودر جوابش گفتم: شما نگران نباشین شوهرم راضیه،تا جایی که بشه امضاء جمع می کنم بقیه پای شما. بعد ها که پیکر2شهید گمنام را در دانشگاه علوم پزشکی آوردند حمید همیشه به من می گفت: چون شهدای دانشگاه شما خارج از محدوده کلاس ها هستن حتما برید سر مزارشون،این ها رو شما شما دعوت کردین،بی انصافیه رها کنین. ... ‌ⓙⓞⓘⓝ↯ 🌐https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) روز جهازبرون هم شوق داشتم هم استرس. همه خانواده وبستگان درجه یک در تکاپو برای بردن وسایل خونه بودند . مشغول بسته بندی وسایل بودم که حمید کنارم نشست ومقداری تربت کربلا به دستم داد وگفت: این تربت رو بین جهزیه بذار،دوست دارم تمام زندگیمون بوی اهل بیت وامام حسین(ع) بگیره. می دانستم خانه ای که انتخاب کرده ایم کوچک تر از آن است که تمام وسایل جهاز را بتوانیم با خودمان ببریم. برای همین بسیاری از وسایل مثل پشتی ها،میز ناهارخوری،تابلوفرش ومیزتلفن خانه مادرم ماند. در جواب اعتراض ها هم گفتم:(نشاءالله هر موقع خونه بزرگ تر رفتیم این ها رو هم میبریم. وسایل یکی یکی بین مرد های فامیل دست به دست تا ماشین می رفت. با بیرون رفتن هر کدام از آن ها در ذهنم جای آن را مشخص می کردم. با صدای بلندی که از حیاط آمد همه ترسیدیم،وقتی به حیاط آمدم متوجه شدم اجاق گاز از دستشان افتاده و شیشه جلوی آن شکسته است. چند روز مانده به عروسی یکی از کار های ما این شده بود که دنبال ششه جلوی این گاز باشیم،متاسفانه پیدا هم نمی شد. روز های آخر برای چیدن جهاز از دانشگاه یکسره خانه خودمان می رفتم. حمید هم برای جابجایی وسایل از سرکار به خانه می آمد،چون خانه کوچک بود چیدمان وسایل وقت وانرژِی زیادی می خواست. حمید در حالی که مشغول انداختن کارتون کف اتاق خواب بود،گفت: خانم نظرت چیه غذای بیرون نگیریم،اجاق گاز رو وصل کنیم همین جا یه چیز ساده درست کن بخوریم. اولین غذایی که که پختم سیب زمینی سرخ کرده با تخم مرغ بود،گفتم بیا این هم غذای سر آشپز! برای چیدمان وسایل تصمیم گرفتیم بعضی از وسایل آشپزخانه را حتی از داخل کارتون بیرون نیاوریم چون کل کابینت های آشپزخانه چهارتا هم نمی شد. یک طرف پذیرایی بیست متری خانه،فرش شش متری پهن کردیم. بوفه و مبل ها را هم بعد از چند بار جابه جا کردن دور اتاق چیدیم. البته یک ستون هم وسط پذیرایی به این کوچکی داشتیم! باید طوری وسایل را می چیدیم که ستون وسط خانه کمترین مزاحمت را داشته باشد. نوه صاحب خانه هر وقت این ستون را می دید می گفت: وقتی که ما پایین زندگی می کردیم از همین ستون می گرفتیم می رفتیم بالا،تا دستمون به سقف می خورد برمیگشتیم! ...
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) دوره عقیدتی حمید یک طرف،امضاءجمع کردن برای شهید گمنام از طرف دیگر در کنار تمز کردن خانه و چیدن وسایل جهاز حسابی مشغولم کرده بود. بین همه این گرفتاری مشغول جابجا کردن وسایل بودم که از طرف دانشگاه با من تماس گرفتند. وخبر دادند که مسابقات کشوری کاراته دانشجویان دانشگاه علوم پزشکی دقیقا یک روز قبل عروسی افتاده و قرار است در شهرساری برگزار شود. من ورزش کاراته را تا کمربند زرد پیش پدرم آموزش دیده بودم،بعد هم که رفتم باشگاه وکمربند مشکی گرفتم. تاریخ دقیق مسابقات قبلا اعلام نشده بود،به من گفته بودند احتمال زیاد مسابقات آذرماه باشد. خیالم راحت بود که تا آن موقع ما عروسی را گرفته وحتی مسافرت وماه عسل را هم رذفته ایم. اماحالا خبردادند مسابقه دقیقا روز اول آبان ماه برگزار شود. دو دل بین رفتن ونرفتن بودم،شش ماه زحمت کشیده بودم وتمرینات سختی را گذرانده بودم. مسابقات برایم اهمیت داشت،به مربی گفتم: من برای مسابقه همراهتون میام،فقط منو زودتربرسونید قزوین که به کار های عروسیم برسم. ،مربی که از تاریخ دقیق عروسی خبر داشت خندید وگفت: هیچ معلومه چی داری میگی دختر؟اون جا که وسط مسابقه حلوا خیرات نمی کنن، اومدیم به صورتت ضربه خورد،کبود شد،اون موقع میگن داماد روز اول نرسیده عروس رو زده. کلی خندیدم وگفتم: حمید آقا خودش مربی کاراته ست ولی دست بزن نداره، حتی توی مسابقات سعی میکنه ضرباتش طوری باشه که به حریفش آسیبی نزنه. در نهایت مربی حرفش را به کرسی نشاند ونگذاشت که برای مسابقات به ساری بروم! . 🏴 🌐https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) دوم آبان عید غدیر سال نود ودو روز برگزاری جشن عروسی ما بود. با حمید نیت کردیم برای اینکه در مراسم عروسیمان هیچ گناهی نباشد سه روز روزه بگیریم. شبی که کارت عروسی را می نوشتیم حمید یک لیست بلند بالا از رفقایش را دست گرفته بود و دوست داشت همه را دعوت کند. رفیق زیاد داشت،چه رفقای همکر،چه رفقای هم هیئتی،چه رفقای باشگاه،همسایه ها،فامیل،خلاصه با خیلی ها رفت وآمد داشت. با همه قاتی می شد ولی رفیق باز نبود،این طوری نبود که این رفاقت ها بخواهد از با هم بودن هایمان کم کند. وقتی لیست تعداد رفقایش را دیدم به شوخی گفتم: تو آن قدر رفیق داری می ترسم شب عروسی مشغول این ها بشی منو فراموش کنی! حمید ششمین فرزند خانواده بود که ازدواج می کرد برای همین در خانواده آن ها این چیزها تازگی نداشت وبرایشان عادی شده بود. ولی خانواده ما این طور نبود،من اولین فرزند خانواده بودم که ازدواج می کرد. صبح روز عروسی که می خواستم به آزایشگاه بروم پدر ومادرم خیلی گریه کردند. خودم هم از چند روز قبل اضطراب عجیبی گرفته بودم،خواب به چشمم نمی آمد. وقتی دیدم این همه مضطرب وناآرامم چاره کار را در توسل وتوکل دیدم،یک کاغذ برداشتم ونوشتم: خدایا من از ورود به زندگی مشترک می ترسم،کمکم کن که بهترین زندگی رو داشته باشم. دست نوشته را بین صفحات قرآنم گذاشتم،این کار خیلی به آرامشم کمک کرد. حمید ساعت شش غروب دنبالم آمد،می دانست گل رز ومریم دوست دارم،یک دسته گل با 10 شاخه گل رزو6گل مریم برایم خریده بود. کت وشلواری که خریده بودیم را پوشیده بود،از همیشه خوش تیپ تر وتوی دل برو ترشده بود. ماشین عروسمان پراید بود،خیلی هم ساده تزیین شده بود،آتلیه را به اصرار من آمد، خانمی که می خواست از ما عکس بگیرد حجاب چندان جالبی نداشت. آن قدر حمید سنگین رفتار کرد که این خانم خودش متوجه شد وکامل پوشش خودش را عوض کرد.خیلی خوب بود. حمید خیلی همراه بود واصلا به من سخت نگرفت،تمام سعیش این بود که من از مراسم راضی باشم، همیشه نظرم را می پرسید،می گفت: اگر این رو دوست نداری یا این طوری باب میلت نیست بگو عوض کنیم. . ... .... 🏴 🌐https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) برای غذا کوبیده همراه سالاد سفارش داده بودیم،حساس بود که غذا به اندازه باشد واسراف نداشته باشیم. بعد از این که از تالار در آمدیم در خیابان ها دور زدیم وسمت خانه راه افتادیم. رفقای حمید آن شب خیلی شلوغ کردند،جلوی ماشین عروسی را می گرفتند،با دستمال شیشه های پاک می کردند وانعام می خواستند. می گفتند:داماد به این خوش تیپی باید به ما انعام بده. حمید که به شیطنت رفقایش عادت داشت گاهی انعام می داد وگاهی هم بدون دادن انعام گاز ماشین را می گرفت می گفت صلوات بفرستید وبعد هم می رفت به من گفت: این ها توی تالار هم بدجوری آتیش سوزوندن،یکسره به سرصورتم دست می کشیدنوموهای منو به هم زدن. به خانه رسیدیم بعد از خداحافظی و تشکر از اقوام وخانواده اول قرآن خواندیم حمید سجاده انداخت وبعد از نماز از حضرت معصومه (س)تشکر کرد. خیلی جدی به این عنایت اعتقاد داشت،همیشه بعد از هرکار از کریمه اهل بیت تشکر میکرد که بانی این وصلت شده است. دست هایش را بلند می کرد و همان جمله ای را می گفت که بعد از تحویل سال کنار من رو ضریح گفته بود: ممنونم که خانمم رو به من دادی و من رو به عشقم رسوندی. گاهی ساده توکل کردن قشنگ است! ....... 🏴 🌐https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) پنج شنبه عید غدیر عروسی کردیم،دوشنبه برای ماه عسل با قطار عازم مشهد شدیم. باران شدیدی می آمد،اولین باری بود که با هم مشهد می رفتیم. از پله های قطار که بالا می رفتیم هر دو از نم بارون خیس شده بودیم،با راهنمایی مدیر کاروان به سمت کوپه خودمان راه افتادیم. مدیر کاروان که جلوتر از ما بود به حمید گفت: آقای سیاهکالی یه زحمت براتون داشتم،به جز شما بقیه کسایی که تو کاروان همراهمون بود اومدن سن وسال دار ومسن هستن،اگه میشه تو سفر کمک حالشون باشین. همین طور هم شد حمید در طول سفر دست راست همه شد،هر جا که نیاز بود به آن ها کمک کرد. بیشتر زمانی که داخل قطار بودیم کوپه نمی نشستیم،راهروی قطار سرپا بیرون را نگاه می کردیم وصحبت می کردیم. گاهی اوقات که حرفی نبود سکوت می کردیم،حرف هایمان را روی شیشه های مه گرفته قطار نقاشی می کردیم از خوشحالی شروع زندگی مشترکمان سر از پا نمی شناختیم. مسیر به چشم بر هم زدنی تمام شد،هم صحبتی با حمید به حدی برایم شیرین بود که متوجه گذر زمان نبودم. مطمئن بودم این جاده بدون حمید به جایی نمی رسد. خیالم راحت بود که بودنش یک بودن همیشگی است،تکیه گاه محکمی که مثل کوه پشتم ایستاده و عشق بی پایانی که تمام در های بسته را برایم به آسانی باز می کرد. فکر می کردم عشق ما هیچ وت شبیه قصه های کودکی نمی شود که کلاغ قصه به خانه اش نمی رسید! ماه عسلی که زیر سایه امام رضا(ع)نقطه آغاز زندگی ما شد. سفری ساده وفراموش نشدنی که تک تک لحظه هاتش برایم عزیز ونجیب بود. از قطار که پیاده شدیم به سمت هتل رفتیم. هوای مشهد هم بارانی بود،این هوا با طعم یک پاییز عاشقانه کنارحرم امام رضا(ع)خیلی دل چسب به نظرم می آمد. وسایل وساک ها را داخل اتاق گذاشتیم وبه سمت حرم راه افتادیم. حس وحال عجیبی داشتم،از دور گنبد طلایی امام رضا(ع)را که دیدیم چشم های هر دوی ما بارانی شد. به فلکه آب که رسیدیم حمید دستش را روی سینه گذاشت وسلام داد: ((السلام علیک یا علی بن موسی الرضا)). صحن جامع رضوی که بودیم نمی توانستم جلوتر بروم،همان جا در صحن رو به گنبد فقط گریه می کردم،دست خودم نبود. حمید در حالی که سعی می کرد حال من را با شوخی هایش بهتر کند،گفت: عزیزم این ناراحتی برای چیه؟آخه این همه اشکو از کجا آوردی دختر،الان یکی رد بشه فکر می کنه ما بچه دار نمیشیم داری این طوری گریه می کنی و گوله گوله اشک می ریزی. با شنیدن حرفش لبخند زدم سعی کردم کمی آرام شوم ولی نمی دانم چرا ته دلم آشوب بود،حس می کردم این آخرین باری است که با هم مشهد می آییم! بیشتر اوقات حرم بودیم،فقط برای خوردن غذا وکمی استراحت هتل می رفتیم. هر بار در یکی از صحن ها گوشه دنجی پیدا می کردیم وروز به گنبد می نشستیم. هر بار به زیارت رفتم برای خوشبختی وعاقبت بخیری خودمان دعا کردم. از امام رضا(ع)خواستم تا من زنده هستم حمید کنارم باشد،خواستم کنار هم پیر شویم وهر ساله به زیارتش برویم، اما نه کنار حمید پیر شدم و نه دیگر قسمت شد که با حمید به پابوسی امام رضا(ع)بروم! ... ‌‌‌‌ 🏴 🌐https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) در روز آخر سفر اصلا حال خوشی نداشتم،سردرد عجیبیبه سراغم آمده بود. تازه از حرم به هتل برگشته بودیم که به حمید گفتم: این سردردخیلی اذیتم میکنه،بی زحمت از داروخونه برام قرص مسکن بگیر. آن قدر حالم بد بود که به اسم قرصی گرفته بود دقت نکردم،هر روز دو بار قرص می خوردم ولی حالم بدتر می شد. با خودم گفتم: قرص هم قرص های قدیم! وقتی رسیدیم قزوین تازه متوجه شدم داستان از چه قرار است،متصدی داروخانه به خاطر مراجعات زیاد به اشتباه قرص بیماری های عفونی را به جاثی قرص مُسکن به حمید داده بود! خانه ما در کوچه ای بود که یک سمت آن به۹ خیابان نواب وسمت دیگرش به خیابان هادی آباد منتهی می شد،اکثر خانه ها یک یا دو طبقه بودند. خانه هایی قدیمی که اکثرشان بوی ناب غذاهای اصیل ایرانی از قرمه سبزی گرفته تا آبگوشت تا هفت خانه آن طرف تر می پیچید،بویی که هوش از سرم آدم می برد. حمید خیلی تنها پاسدار ساکن این کوچه بود،برای همین خیلی تاکید می کرد حواسمان به حرف ها ورفتارمان باشد. انتظار داشت چون ما نمونه یک خانواده پاسدار هستیم باید مراقب رفتارمان باشیم،می گفت: نکنه بلند بلند حرف بزنی کسی صداتو از پنجره کوچه بشنوه،وقتی آیفون رو جواب میدی آروم حرف بزن،از دست من عصبانی شدی با نگاهت عصبانیتت رو برسون،صداتو نبر بالا که کسی بشنوه. صدای تلویزیون ما همیشه روی پنج بود،تا حدی در منزل آرام صحبت می کردیم که صاحب خانه خیلی از اوقات فکر میکرد ما خانه نیستیم. بعد از برگشت در حال جابجا کردن وسایل سفر مشهد بودم که صدای حاج خانم کشاورز زن صاحب خانه را دم پله ها شنیدم: مامان فرزانه،یه لحظه میای دخترم از لفظ مامان گفتنش هم متعجب شده بودم و هم خنده ام گرفته بودم، برایمان یک ظرف غذا آورده بود،به من گفت: مامان جان،خسته راهید گفتم براتون ناهار بیارم. تشکر کردم و بعد از گرفتن غذا به خانه برگشتم. به حمید گفتم: شنیدی حاج خانم منو چی صدا کرد؟غذای امروزمونم که رسید. حمید در حالی که که به غذا ناخنک می زد گفت: آره شنیدم بهت گفت مامان،خیلی خوشم اومد،این نشونه محبت این زن وشوهر به ماست،مونده بودم کیه که به تو بگه مامان فرزانه؟!تو که خودت بچه ای! سر سفره که نشستیم یاد زرشک پلو با مرغی افتادم که روز اول زندگی بعد از مراسم عروسی خانه خودمان پخته بودم. بعد از آن چند وعده غذایی که از مراسم تالار اضافه مانده بود را خوردیم که اسراف نشود. ... 🏴 🌐https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) بابت آشپزی واقعا نگران بودم. هر چند از دوره نامزدی آشپزی را جدی شروع کرده بودم وحالا نمه نمه توی راه آمده بودم ولی احساس می کردم هنوز یک پای آشپزی هایم می لنگد. از حمید پرسیدم:ناهار که مهمون صاحب خونه شدیم،برای شام چیبذارم؟ حمید با قاشق چند ضربه ای به بشقابش زد و گفت: می دونی که من عاشق چه غذایی هستم،ولی می ترسم به زحمت بیفتی،راستی اصلا بلدی غذای مورد علاقه شوهرتو درست کنی؟ جواب نداده فهمیدم پیشنهادش فسنجان است. بین غذاها عاشق این غذا بود.جانش در میرفت برای فسنجان. امان می دادی صبحانه هم دوست داشت فسنجان درست کنم.تنهاغذایی بود که هم با نان میخوردهم با برنج هم با ته دیگ! میگذاشتم لذت میبردم ولی دلهره داشتم غذا آنطور که حمید دوست دارد نشود. به حدی استرس داشتم که خودم جرئت نکردم طعم و مزه ی فسنجان را روی اجاق بچشم. حمیدمشغول درست کردن پرده های اتاق خواب بود، ساعت هشت شب سفره را انداختم. وسط سفره یک شاخه گل گذاشتم،پلوراکشیدم وفسنجان را داخل ظرف ریختم. سرسفره که نشست دهانش به تشکربازشد،طوری رفتار کرد که من جرئت کردم برای آشپزی بیشتر وقت بگذارم وشور و شوق مرا برای این کار دوچندان کرد. اولین لقمه راخورد چنان تعریف کرد که حس کردم غذا را سرآشپز یک رستوران نمونه درست کرده است! ... 🏴 🌐https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) زندگی خوب پیش می رفت،همه چیز بر وفق مراد بود و از کنار هم بودن سر خوش بودیم. اولین روزی بود که بعد از عروسی می خواست به سرکار برو،از خواب بیدارش کردم تا نمازش را بخواند و با هم صبحانه بخوریم. معمولا نماز شب ونماز صبحش را به هم متصل می کرد. سفره صبحانه را با سلیقه پهن کرده بودم ومنتظر حمید بودم تا با با هم صبحانه بخوریم وبعد او را راهی کنم. نماز صبح وتعقیباتش خیلی طولانی شد،جوری که وقتی برای خوردن صبحانه نمانده بود. چند باری صدایش کردم و دنبالش رفتم تا زودتر بیاید پای سفره،ولی حمید دست بردار نبود،سرسجاده نشسته بود پای تعقیبات. وقتی دیدم خبری نشد محض شوخی هم که شده آبپاش را برداشتم ولباس هایش را خیس کردم،بعد هم با موبایل شروع کردم به فیلم برداری. کار را به جایی رساندم که حمید در حالی که سعی می کرد خنده اش را پنهان کندمن را داخل پذیرایی فرستاد ودر اتاق را قفل کرد. بعد از چند دقیقه بالاخره رضایت داد و از سر سجاده بلند شد،سر سفره نشستیم وصبحانه خوردیم. ساعت شش وبیست وپنج دقیقه لباس هایش را پوشید تا عازم محل کارش بشود. قبل از رفتن زیر لب برایش آیت الکرسی خواندم،بعد هم تا در حیاط بدرقه اش کردم وگفتم: حمید جان وقتی رسیدی حتما تک بنداز یا پیامک بده،تا خیالم راحت بشه که به سلامت رسیدی. از لحظه ای که راه افتاد تا رسیدن به محل کارش یعنی حدود ساعت هفت تک زنگ زد، صلوات می فرستادم. حوالی ساعت 9 صبح زنگ زد،حالم را که جویا شد به شوخی گفت: خوب بسه،پاشو برای من ناهار بذار! این جریان روز های بعد هم تکرار شد،هر روز من بعد از نماز صبحانه را آماده می کردم ومنتظر حمید می شدم تا بیاید سر سفره بنشیند،چند لقمه ای با هم صبحانه بخوریم وبعد هم با بدرقه من راهی محل کارش شود. ساعت دو نیم که می شد گوش به زنگ رسیدن حمید بودم.همه وسایل سفره را آماده کردم تا رسید غذا را بکشم. اکثر ساعت دو و نیم خانه بود،البته بعضی روز ها دیرتر،حتی بعد از ساعت چهار می آمد،موقع برگشت دوست داشت به استقبالش بروم. آیفون را که می زدم،می رفتم سر پله ها منتظرش می ماندم،با دیدنش گل از گلم می شکفت. روز سومی که حمید طبق معمول ساعت 9صبح زنگ زد وسفارش ناهار داد مشغول آماده کردن مواد اولیه کباب کوبیده شدم. همه وسایل را سر سفره چیدم ومنتظر شدم تا حمید بیاید و کوبیده را سیخ بزنیم، حمید سیخ ها را که آماده کرد شروع کردم به کباب کردن سیخ ها روی اجاق. مشغول برگرداندن سیخ ها بودم که حمید اسپنددونی را روی شعله دریگر گاز گذاشت و شروع کرد به اسپند دود کردن،تا من کباب ها را درست کنم خانه را دود اسپند گرفته بود، گفتم: حمیدم این کباب ها به حد کافی دود راه انداخته،تو دیگه بدترش نکن. حمید جواب داد: ، اسپند دود کردم که بوی کباب رو بگیره. .....
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) حمید روی مبل نشسته بود ومشغول مطالعه کتاب ((دفاع از تشیع))بود،محاسنش را دست می کشید وسخت به فکر فرو رفته بود. آن قدر در حال وهوی خودش بود که اصلا متوجه آبمیوه ای که برایش بردم نشد،وقتی دو سه بار به اسم صدایش کردم تازه من را دید،رو کرد به من وگفت: ت‌بگذرونیم. بیا یه برنامه بریزیم که زندگی متاهلیمون با زندگی مجردی فرق داشته باشد. پیشنهاد داد هم صبح ها و هم شب ها یک صفحه قرآن بخوانیم. این شد قرار روزانه ما ،بعداز نماز صبح و دعای عهد یک صفحه قرآن را حمید می خواند یک صفحه را هم من. مقید بودیم آیات را با معنی بخوانیم،کنار هم می نشستیم،یکی بلند بلند می خواند ودیگری به دقت گوش می کرد. پیشنهادش را که شنیدم به یاد عجیب ترین وسلیه جهازم که یک ضبط صوت بود افتادم. زمانی که خانه خودمان بودیم یک ضبط صوت قدیمی داشتیم که با آن پنج جزءقرآن را حفظ کرده بودم. مادرم هم برای خانه مشکترمان به عنوان جهاز یک ضبط صوت جدید خرید تا بتوانم حفظم را ادامه دهم. هر کدام از دوستان وآشنایان که ضبط میدیند می گفتند: مگه توی این دوره وزمونه برای جهاز ضبط هم می دن؟! بعد از ازدواج برای شرکت در کلاس حفظ قرآن فرصت نداشتم،اما خیلی دوست داشتم حفظم را ادامه بدهم. مواقعی که حمید خانه نبود هنگام آشپزی یا کشیدن جاروبرقی ضبط صوت را روشن می کردم و با نوار استا پرهیزگار آیات را تکرار می کردم. گاهی صدای خودم را ضبط می کردم،دوباره گوش می دادم وغلط های خودم را می گرفتم. به تنهایی محفوظاتم را دوره می کردم و توانستم به مرور حافظ کل قرآن بشوم. برای حمید حفظ قرآن من خیلی مهم بود،همیشه برای ادامه حفظ تشویقم می کرد و می پرسید: قرآئت رو دوره کردی؟این هفته حفظ قرائت رو کجا رسوندی؟من راضی نیستم به خاطر کار خونه وآشپزی و این طور کار ها حفظ قرائت عقب بیفته. کم کم هم حمید هم شروع کرد به حفظ قرآن،اولین سوره ای که حفظ کرد جمعه بود. از هم سوال وجواب می کردیم،سعی داشتیم مواقعی که با هم خانه هستیم آیات رو دوره کنیم، در مدت خیلی کمی حمید پنج جزء قرآن را حفظ کرد. ...... ‌ 🏴 🌐https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) یک ماهی از عروسی گذشته بود که حسن آقا ما را برای پاگشا شام دعوت کرد. در حال آماده شدن نگاهم به حمید افتاد که مثل همیشه با حوصله در حال آماده شدن بود. هر بار برای بیرون رفتن داستانی داشتیم، تیپ زدنش خیلی وقت می گرفت. عادت داشت مرحله به مرحله پیش برود،اول چندین بار ریشش را شانه زد،جوراب پوشیدنش کلی طول کشید،چند بار عوض کرد تا رنگش را با پیراهن وشلواری که پوشیده ست کند بعد هم یک شیشه ادکلن را روی لباس هایش خالی کرد. نگاهم را از او گرفتم وحاضر وآماده روی مبل نشستم تا حمید هم آماده شود،بعد از مدتی پرسید: خانوم تیپم خوبه؟بوکن ببین بوی ادکلنم رو دوست داری؟ گفتم:کُشتی منو با این تیپ زدنت آقای خوش تیپ،بریم دیر شد. اما سریال آماده شدن حمید همچنان ادامه داشت ، چندین بار کتش را عوض کرد،پیراهنش را جا بجا کرد و بعد هم شلوارش را که می خواست بپوشد روی هوا چند بار محکم تکان داد، با این کارش صدایم بلند شد که: حمید گَردو و خاک راه ننداز،بپوش بریم. بارها می شد من حاضر و آماده سر پله ها می نشستم،جلوی در می گفتم: ((زود باش حمید،زود باش آقا!)). در نهایت قرار گذاشتیم هر وقت می خواستیم بیرون برویم از نیم ساعت قبل حمید شروع کند به آماده شدن! تازه بعد از نیم ساعت که می خواستیم سوار موتور بشویم می دیدی یک وسلیه را جا گذاشته. یک بار سوییچ موتور،یک بار کلاه ایمنی،یک بار مدارک،وقتی برمی گشت باز هم دست بردار نبود،دوباره به آینه نگاهی می کرد و دستی به لباس هایش می کشید. بعد از مهمانی عمه هزار تا گردوی دو پوست تازه به ما داد که فسنجان درست کنیم. به خانه که رسیدیم گردو ها را کف آشپزخانه پهن کردم تا بعد از خشک شدن آن ها مغز را کنم.بگذریم از اینکه تا این گردو ها خشک بشوند حمید بیشتر از صدتایش را خورده بود. توی پذیرایی جلوی تلویزیون می نشست ،به گردو ها نمک می زد و می خورد. روز سه شنبه دانشگاه برنامه داشتیم،از اول صبح به خاطر برگزاری همایش کلا سر پا بودم. ساعت دوازده بود که حمید زنگ زد و گفت که برای یکسری کار های بانکی مرخصی گرفته و الان هم رفته خانه. پرسید برای ناهار به خانه می روم؟گفتم: حمید جان ما همایش داریم احتمالا امروز دیر بیام،تو ناهار تو خوردی استراحت کن. ساعت پنج عروب بود که به خانه رسیدم،حمید مثل مواقع دیگری که من دیرتر از او به خانه می رسیدم تا کنار در استقبالم آمد. از در پذیرایی که وارد شدم به حمید گفتم: از بس سرپا بودم و خسته شدم حتی یه دقیقه هم نمی تونم بایستم. بعد هم همان جا جلوی در نقش زمین شدم. کمی که جان گرفتم به حمید گفتم: ببخش امروز که تو زود اومدی من برنامه داشتم نتونستم بیام،حتما تنهایی توی خونه حوصلت سر رفته از بیکاری. جواب داد:همچنین هم بیکار نبودم،یه سر بری آشپزخونه می فهمی. حدس زدم که ناهار گذاشته یا برای شام از همان موقع چیزی تدارک دیده باشد. وارد آشپزخانه که شدم تمام خستگیم در رفت،با حوصله اکثر گردو ها را مغز کرده بود و فقط چندتایی مانده بود. وقت هایی که حوصله اش می گرفت کار هایی می کرد کارستان،گفتم: حمید جان خدا خیرت بده،با این وضعیت کلاس و دانشگاه مونده بودم با این همه گردو چکار کنم. حمید در حالی که با خوشحالی مغز گردو های داخل سینی را این طرف وآن طرف می کردگفت: فرزانه ببین چقدر گردو داریم،یعنی تو می تونی هر روز برای من فسنجان درست کنی! ..........
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) دی ماه سال 92 حمید بیست روزی خانه نبود،برای ماموریت رفته بود خارج قزوین. نزدیک امتحاناتم بود،دل تنگی و دوری از حمید نمی گذاشت روی درس وکتابم تمرکز کنم. ده روز اول خانه پدرم بودم،غروب روز یازدهم راهی خانه خودمان شدم. هم می خواستم سری به خانه و زندگی مان بزنم هم این که فکر می کردم شاید دیدن خانه مشترکمان کمی از دل تنگی هایم کم کند. وارد خانه که شدم همه چیز سرجاش بود، البته به همراهه کلی گردو و خاک که روی همه وسایل نشسته بود. می دانستم حمید که برگردد کمک می کند تا دستی به سر و روی خانه بکشم،خانه بدون حمید خیلی سوت و کور بود. داشتم به گلدان روی اوپن آب می دادم که با دیدن یک مارمولک کنار دیوار آشپزخانه نصفه جان شدم. سریع پریدم روی مبل نمی دانستم چکار کنم مارمولک دو تا چشم داشت دو تا هم قرض گرفته بود به من نگاه می کرد. از جایش تکان نمی خورد،می خواستم حاج خانم کشاورز را صدا کنم. بعد پیش خودم گفتم الکی این پیرزن را هم اذیت نکنم،باید یک جوری شر این مارمولک بدپلیه را از خانه وزندگی مان دور می کردم. ترسم را قورت دادم،از مبل پایین آمدم و لنگه دمپایی را برداشتم،با هزار بدبختی مارمولک را کشتم. بعد از آن کلی گریه کردم،شاید گریه ام بیشتر به خاطر تنهایی بود،این مسائل برایم آزار دهنده بود. سختی دوری از حمید و ماموریت های زیادی که می رفت یک طرف،تحمل این طور چیز ها هم به آن اضافه شده بود،با خودم گفتم: من در این زندگی مرد می شوم! این بیست روز با همه سختی هایش گذشت،اول صبح یک لیست از وسایل مورد نیاز خانه را نوشتم و بعد از خرید همه را به سختی به خانه رساندم. برای ناهار هم فسنجان درست کردم،معمولا بعد از هر ماموریت با پختن غذای مورد علاقه اش به استقبالش می رفتم. به خاطر این که دندان هایش را ارتونسی کرده بود معده حساسی داشت. خیلی از غذای ها به خصوص غذا های تند را نمی توانست بخورد،با اینکه من غذا های تند را دوست داشتم اما به خاطر حمید خودم را عادت داده بودم که غذای تند درست نکنم. اولین چیزی که بعد از ماموریت یا هر بار افسر نگهبانی داخل خانه می آمد دستش بود که یک شاخه گل داشت. همیشه هم گل طبیعی می خرید،آن قدر تعداد گل هایی که خریده بود زیاد شده بود که به حمید گفتم: عزیزم شما که خودت گلی،بابت این همه محبتت ممنون،ولی سعی کن به جای گل طبیعی گل مصنوعی بگیری که بتونیم نگه داریم،چون ما اینجا مستاجریم زیاد جای بزرگی نداریم که من بتونم این همه گل رو خشک کنم. بعد از شستن دست و صورتش وقتی سفره غذا را دید اولین کاری که کرد مثل همیشه از سفره عکس انداخت و زیان تشکرش بلند شد. با همان لباس ها سر سفره نشست و مثل همیشه با اشتها مشغول خوردن غذا شد. ... ‌ 🏴 🌐https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) وسط غذا خوردن بودیم که نگاهش به گوشه آشپزخانه افتاد،یک جعبه پلاستیکی میوه که بیرون آن را نایلون کشیده بودم را دید. پرسید: این جعبه برای چیه؟لونه کفتر درست کردی؟ گفتم: نه آقا،چون زمستونه برف و بارون میاد این جعبه رو درست کردم که گوشه حیاط باشه،دمپایی ها رو بذاریم زیر این جعبه خیس نشه. لبخندی زد و گفت: ما که فکر نکنم حالا حالا بتوینم خونه بخریم،ان شاءالله نوبت ما که بشه میریم خونه سازمانی اونجا دیگه برای استفاده از سرویس بهداشتی مجبور نیستیم سرمای حیاط رو تحمل کنیم. به حمید گفتم: با اینکه این خونه کوچیک وقدیمیه،گاهی وقتا هم که تو نیستی مارمولک پیدا میشه ولی من اینجا رو درست دارم، باصفاست،بی روح نیست،تازه حاج خانم و اقای کشاورز هم که همیشه محبت دارن،این چند وقت که تو نبودی چند باری پرسیدن پس پسرمون کجاست؟سراغ تو رو می گرفتن. حمید گفت: آره واقعا محبت دارن،ما رو مثل دختر و پسر خودشون می بینن. بعد هم پرسید: راستی خانوم من نبودم اجاره رو دادی؟ گفتم: آقا اجاره ما که دهم هر ماهه. حمید گفت: چون دوست دارم خوش حساب باشیم اجاره رو چند روز زودتر بدیم بهتره،یادت باشه همیشه قبض آب و برق و گاز رو هم دقیق حساب کنیم و سهم خودمون رو به موقع بدیم. بعد از غذا کمی استراحت کرد،بیدار که شد گفت: این چند وقت نبودم دلم برای گلزار شهدا تنگ شده. گفتم: اگر خسته نیستی پاشو بریم چون منم این چند وقت نشده که برم. لباس پوشیدیم و راه افتادیم،چون هوا سرد بود موتور نبردیم. به گلزار شهدا که رسیدیم سرمزار شهید حسین پور چند تا خانم استاده بودند،حمید جلوتر نیامد گفتم: ما که نمی دونیم اون خانما کی هستن،مثل بقیه بریم جلو فاتحه بخونیم. گفت: نه خانوم،شاید اون خانما از اعضای خانواده شهید باشن،بخوان چند دقیقه ای خلوت کنن،ما جلو بریم معذب میشن،از همین در ورودی گلزار شما نیت بکنی اون شهید خودش ما رو می بینه،نیازی نیست حتما بریم سر مزار،یا دست بذاریم روی سنگ مزار شهید. ان موقع این حرف حمید را شیر فهم نشدم،ولی بعد ها خیلی خوب معنای خلوت کنار سنگ مزار را فهمیدیم!
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) از گلزار شهدا رفیتم خانه عمه،دل تنگی ها و نگرانی های یک مادر هیچ وقت تمام ندارد. حمید مثل همیشه مادرش را که دید پیشانیش را بوسید،به اصرار عمه شام را همان جا ماندیم. تازه سفره شام را جمع کرده بودیم که شبکه یک سخنرانی آقا را پخش می کرد،به مناسبت نوزده دی مردم قم به دیدار ایشان رفته بودند. حمید سریع جلوی تلویزیون نشست و مشغول دادن سخنرانی شد،پدر حمید هم که از بسیجی های زمان جنگ بود مثل حمید از اول تا آخر سخنرانی را گوش کرد. حمید همه سخنرانی های آقا را کامل گو‌ش می داد،هر کدام را هم که نمی رسید بعدا از اینترنت می گرفت و نکات مهمش را یادداشت می کرد. برای همه سخنرانی ها همین روال را داشت ،هر کجا پای سخنرانی می نشست یک دفترچه و خودکار همراه داشت. وقت هایی که دفترچه همراهش نبود از کوچک ترین کاغذ ممکن مثل فیش های خرید استفاده می کرد. بعدا از همین مطالب در مباحث حلقه های صالحین،جمع رفقایش بعد از هیئت یا برای صحبت با سربازهایش استفاده می کرد. روز هایی که دانشگاه رفتم برنامه من این بود که از شب قبل ناهار را بار بگذارم، خورشت را شب می گذاشتم،برنج را هم اول صبح. با این برنامه ریزی غذای ما هر روز حاضر بود،این طور نبود که چون دانشگاه داشتم بگویم امروز نرسیدم غذا درست کنم. ناهار یا شام را حتما غذای خورشتی بار می گذاشتم،مثلا اگر ظهر کتلت یا ماکارونی داشتیم برای شب خورشت می گذاشتم یا بر عکس. اگر خودم زودتر می رسیدم که غذا را گرم می کردم،اگر حمید زودتر می آمد خودش غذا را گرم می کرد. ولی هر دوی ما حداقل یکی دو ساعت منتظر یکدیگر می ماندیم تا هر جور شده با هم غذا بخوریم. گاهی اوقات که کار من طول می کشید حمید دو سه ساعت چیزی نمی خورد تا من برسم،با هم سر یک سفره غذا بخوریم. روز های دوشنبه هر هفته که هم صبح هم بعد از ظهر کلاس داشتم،برای ناهار به خانه بر می گشتم. ... 🏴 🌐https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) آن روز دوشنبه ساعت یک کلاسم که تمام شد سریع سوار تاکسی شدم که زودتر به خانه برسم،غذا را گرم کردم و سفره را چیدم. همه چیز را آماده کردم تا وقتی حمید رسید زود ناهار را بخورم وبرای ساعت سه دانشگاه باشم. حمید خیلی دیر کرده بود،تماس که گرفتم خبر داد کمی با تاخیر میرسد. ناچار تنهایی سر سفره نشستم و چند لقمه ای به زور خوردم تا زودتر راه بیفتم و به کلاسم برسم. هنوز از درخانه بیرون نرفته بودم که حمید رسید،دست ها ولباس هایش خونی شده بود،تا حمید را با این وضع دیدم بند دلم پاره شد. سریع گفت:نترس خانوم چیزیم نشده. تا با چشم های خودم ندیده بودم باورم نمی شد گفتم: پس چرا با این وضع اومدی؟دلم هزار راه رفت گفت: با موتور داشتم از محل کار برمی گشتم که یه سرباز جلوی پای ما از پشت نیسان افتاد پایین. زخمش سطحی بود ولی بنده خدا خدا خیلی ترسیده بود،من بغلش کردم آوردمش یه گوشه،کنارش موندم و بهش روحیه دادم تا آمبولانس برسه. نفس راحتی کشیدم و گفتم: خدا رو شکر که طوری نشده،اون سرباز چی شد؟طفلک الان حتما پدر و مادرش نگران میشن. حمید گفت: شکر خدا به خیر گذشت،بردنش درمانگاه که اگه نیاز شد بفرستن از دست و پاهاش عکس بگیرن. گفتم: ولی اولش بدجور ترسیدم،فکر کردم خدای ناکرده خودت با موتور زمین خوردی،ناهار آماده است من باید برم کلاس برسم. گفت:صبرکن لباسمو عوض کنم برسومنت خانوم. گفتم: آخه تو که ناهار نخوردی حمید. گفت:برگشتم می خورم چون باید بعدش هم برم دانشگاه. زود آماده شد و راه افتادیم،سرخیابان که رسیدیم با دست یک مغازه پنچری را نشانم داد و گفت: عزیزم به این مغازه پونصد تومن بابت تنظیم باد لاستیک موتور بدهکاریم،دیروز که اومدم اینجا پول خرد نداشتم حساب کنم،الان هم که بسته است،حتما یادت باشه سری بعد رد شدیم پولش رو بدیم. گفتم: چشم می نویسم توی برگه می ذارم کنار اون چندتایی که خودت نوشتی که همه رو با هم بدیم. همیشه روی بدهی های خردی که به کاسب ها داشت حساس بود. روز هایی که من نبودم روی برگه های کوچک بدهی هایش را می نوشت و کنار مانیتور می چسباند که اگر عکرش به دنیا نبود من با خبر باشم و بدهی های جزئی را پرداخت کنم. نزدیک دانشگاه بودیم که به حمید گفتم: امسال راهیان نور هستی دیگه؟بچه ها دارن هماهنگی ها رو انجام میدن،بهشون گفتم من وآقامون با هم میایم. جواب داد: تا ببینیم شهدا چی می خوان،چون سال قبل تنها رفتی امسال سعی می کنم جور کنم با هم بریم. اواخر اسفند ماه 92 بود که همراه کاروان داشنگاه علوم پزشکی عازم جنوب شدیم. حمید به عنوان مسئول اتوبوس تنها اقایی کہ همراه ما امده بود. به خوبی احساس میکردم که حضور در این جمع برایش سخت است ولی من ازاینکه توانسته بودیم باهم به زیارت شهدا بیاییم خوشحال بودم. حوالی ساعت ده از اتوبوس پیاده شدیم. حمید وسایلش را برداشت و به سمت اسکان برادران رفت. من باید دانشجویانی را که دراتوبوس ما بودند اسکان میدادم. حوالی ساعت دوازده بود که دیدم حمید دوبار تماس گرفته ولی من متوجه نشده بودم.چندباری شماره حمید راگرفتم ولی برنداشت. نگران شده بودم،اول صبح هم که از اسکان بیرون آمدیم حمید را ندیدم. تا اینکه ساعت یک خودش تماس گرفت وگفت: دیشب بهت زنگ زدم برنداشتی،من اومدم معراج الشهدا شب رو اینجابودم،چون میدونستم امروز برنامه شماست که بیایید معراج دیگه برنگشتم اردوگاه من اینجا منتظرشما می مونم. وقتی رسیدیم به معراج الشهدا حمید در ورودی منتظرمابود. یک شب نشینی باشهدا کارخودش را کرده بود مشخص بود کل شب رابیدارمانده وحسابی باشهدای گمنام خلوت کرده است. (پایان ) ... التماس دعا🤲🏻 🏴 🌐https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313