💞 داستان عشق نفوذی 💞 🌟 قسمت ششم 🌟 💞 جیان : مگه تو کی هستی 👈 که این حرفارو به من میزنی. 💞 فکر کردی میخوام خودمو بکشم برات؟ 💞 فکر کردی اگر بچه ها دورت جمع میشن ، همسایه ها دوستت دارن ، به همه مهربونی میکنی، مسجد میری ... یعنی خدا شدی؟ 💞 در ضمن من خواهرت نیستم. 💕 جیان جیغ میزنه و میگه : 👈 من خوهرت نیستم 💞 جیان قهر میکنه و میره اتاقش. 🌸 شقایق، زن همسایه ، 👈 میاد طرف جلیلی. 💗 وقتی جلیلی شقایق رو دید 💗 با تعجب میگه: ✨این خانمه چش بود؟ 🌸 شقایق : یعنی نفهمیدی چشه !؟ 💗 جلیلی : از کجا باید بفهمم 🌸 شقایق : واقعا که شما آقایون 👈 همتون بی احساسید. 🌸 یعنی نفهمیدی عاشق شده؟ 💗 جلیلی : عاشق کی ؟... 🌸 شقایق : عاشق بابام! 👈خوب معلومه ، عاشق شما شده. 🌸 یعنی ندیدی این چند ماهه 🌸 مثل پروانه دورت میگرده 🌸 و حتی سرکارش نمیره؟ 👈 واقعا که ! 💗 جلیلی : وای بر من ، خدا منو ببخشه. 💗 این همه مدت درد عشق تو سینه هاشه ، 👈 اونوقت من... 💗 جلیلی به شقایق رو میکنه و میگه : 💗 میشه خواهش کنم ازشون خواستگاری کنید. 🌸 شقایق به اتاق جیان رفت 🌸 و اونو دلداری داد 🌸 از جیان خواستگاری کرد و بله رو گرفت. 🌸 اما جیان گفت : 💞 من مهریه ام رو الآن میخوام. 🌸 شقایق : اون بنده خدا چیزی نداره، 💞 جیان : من پول نمیخوام 🌸 شقایق : پس چی میخوای؟ 💞 جیان : میخوام یادم بده نماز بخونم ، 💞 قرآن بخونم و با همه مهربون باشم... 💗 عاقبت جیان به مراد خودش رسید 💗 و با جلیلی ازدواج کرد . 💞 روزای خوشی رو با جلیلی تجربه کرد . 💞 با هم شوخی میکردن ، حرف میزدن ، می خندین 💞 و گاهی مثل بچه ها دور حوض می چرخیدن و آب بازی میکردن . 💞 اذان که میشد ، جیان اجازه نمی داد کسی جلیلی رو به مسجد ببره 💞 بلکه خودش می خواست اونو ببره. 💞 یک ماه گذشت 💞 این یک ماه ، بهترین و شادترین روزهای زندگی جیان بود. 💗 ولی این شادی دوامی نداشت. 💞 یه روز در مسیر رفتن به مسجد ، 💞 ماشینی جلوشون ایستاد 💞 عده ای پیاده شدن و هر دوتاشونو به زور سوار ماشین کردند... ادامه دارد ........