📛 داستان شیطانواره 📛 ♨ فصل دوم _ ق ۶ 🍁 بازم ماهواره رو 🍁 از انباری در آوردم 🍁 کم کم داشتم مثل اونا می شدم 🍁 ارتباط با مردای غریبه 🍁 داشت برام عادی می شد 🍁 گاهی وقتا ، 🍁 که دوستام رو دعوت می کردم 🍁 مثل اونا که منو به شوهرشون معرفی می کردن 🍁 منم اونارو به علی معرفی می کردم 🍁 اما علی اصلا از این کارم و رفتارم راضی نبود 🍁 همیشه از دوستام فراری بود 🍁 و خیلی بهم تذکر می داد 🍁 که از اونا دوری کنم 🍁 اما لجبازی می کردم 🍁 فکر می کردم علی به من حسادت می کنه 🍁 بازم داشتم خدامو فراموش می کردم 🍁 برنامه های معنوی که با مرضیه داشتم رو رها کردم 🍁 وارد دنیای بدی شدم 🍁 غافل از اینکه 🍁 شکست دنیا و آخرت 🍁 از آن من بود 🍁 و این آغاز بدبختی هام بود 🍁 توی این روابط 🍁 بدتر از ملیکا شدم 🍁 غرق این کثافات بودم 👈 تا اینکه یه روز ملیکا بهم گفت : 💠 با این کارات خیلی به خودت ستم کردی 🌸 گفتم : چطور ؟ 💠 گفت : دختر❗ 💠 زندگیت در خطره 💠 همه دوستات دنبال شوهرتن اون وقت تو!!! 🍁 من مثل کسی که آب یخ روی سرش ریختن ، چشمام باز شد 🍁 و با عصبانیت گفتم : 🌸 منظورت چیه؟ 💠 گفت : ازم ناراحت نشو 💠 ولی همه دخترا عاشق شوهرت شدن 💠 همه شون دور از چشم تو و دیگران 👈 باهاش تماس می گرفتن 🌸 گفتم : مزخرف نگو 🌸 اونا نمیتونن به من خیانت کنن 🌸 من اونارو توی خونه و زندگیم 👈 راه دادم 🍁 ناگهان یاد جمله خودم افتادم 🍁 اون زمانی که خیانت شوهراشون رو دیدم گفتم : 🌸 بترسید از روزی که 🌸 خانم هاتون هم به شما خیانت کنن 🍁 با بغض و گریه به ملیکا گفتم : 🌸 علی چی؟ 🌸 اونم به من خیانت کرد...