🍃🌹۰۰۰﷽۰۰۰🍃🌹 وسوم 🌕🌕 ✍شب با همسرم صحبت می کردیم خیلی از مواردی که برای من پیش آمده باورکردنی نبود. گفتم: لحظه آخر هم بهم گفتند به خاطر همسر و دختری که در راه داری شدی. ☘ به همسرم گفتم این هم یک است اگر این بچه دختر بود معلوم می شود که تمام این بوده.. در پاییز همان سال دخترم به دنیا آمد ☘تنها چیزی که پس از بازگشت من از آن در من ایجادم می کرد و تا چند سال من را اذیت می‌کرد بود. ❌من می شنیدم که خیلی آور و ترسناک بود. ☘اما این مسئله در کنار اتفاق نمی افتاد آنجا آرامش بود و روح معنویت که در وجود انسان ها پخش می شد. ☘اما نکته مهم دیگری را که باید اشاره این است که در کتاب اعمال و در لحظات آخر حضور در آن دنیا،میزان خودم را که اضافه شده بود مشاهده کردم. ❌ به من چند سال مهلت دادند که آن هم به پایان رسیده و من اکنون در وقت‌های اضافه هستم. ☘اما به من گفتند، ما زمانی که شما برای صله رحم و دیدار و نزدیکانت میگذاری جز عمر شما محسوب نمی کنیم. همچنین زمانی که مشغول بندگی_خالصانه خداوند یا زیارت اهل بیت هستی این مقدار نیز جز عمر شما حساب نمی‌شود یقین داشتم که ماجرای همکاران من واقعی است. اما در روزگاری که خبری از نبود چطور این حرف را می کردم... ☘به همین خاطر چنین چیزی نگفتم اما هر روز که برخی از همکاران مرا میدیدم یقین داشتم که یک را که تا مدتی بعد به خود خواهد رسید ملاقات می کنم. ☘احساس_عجیبی در ملاقات با این دوستان داشتم می خواستم بیشتر از قبل با آنها حرف بزنم... یک شهید را که به زودی به میرفت میدیدم. اما چطور این اتفاق می افتد آیا جنگی در راه است؟؟ ☘ چهارماه بعد از عمل جراحی، مهرماه سال ۹۴ بود که در اداره اعلام شد کسانی که علاقمند به حضور در صف هستند می توانند ثبت نام کنند. ☘ جنب و جوشی در میان همکاران افتاد آنها که فکرش را می‌کردم همگی ثبت‌نام کردند. من هم با پیگیری بسیار توفیق یافتم تا پس از دوره آموزش تکمیلی راهی سوریه شوم. ☘مرتب از خدا میخواستم که همراه با مدافعان حرم به کاروان ملحق شوم. هیچ به حضور در دنیا نداشتم ☘ مگر اینکه بخواهم برای خدا کاری انجام دهم. دیده بودم که در آن سوی هستی چه جایگاهی دارند لذا آرزو داشتم همراه با آنها باشم. ☘ کارهایی را انجام دادم و هر کاری که فکر می‌کردم باید کنم انجام دادم. ☘ آماده رفتن شدم، به یاد دارم که قبل از اعزام خیلی مشکل داشتم با رفتن من موافقت نمی شد... ادامه دارد...