✨پسری به دنبال گمشده ها✨ سایه از بابا یاشار درخواست میکرد که سهیل و ارشیا را به خانه شان مهمان کند اما بابا یاشار نگران بود که پسرش با بچه ها بد رفتاری کند اخر دل را به دریا زد و دعوت کرد. او از عروسش خواست تا با احترام با میهمانانش برخورد کند و غذای خوشمزه ایی تدارک ببیند. پسر بابا یاشار هم خیلی دلش میخواست بداند این میهمان محترم که پدرش اینقدر تعریفش میکند چه کسی است. به محضی که سهیل و ارشیا وارد خانه شدند پسر بابا یاشار بیش از حد تعجب کرد یعنی این میهمان محترم دو پسر نوجوان بودن😐😂 او طاقت نمی اورد که دو پسر نوجوان که معلوم نیست پدر و مادرشان کجاست اصلا شاید پدر و مادر نداشتند به خانه اش بیاید. تا اینکه موقع ناهار شد و سفره را پهن کردن و همه دور سفره نشستند. پدر سایه از ارشیا پرسید: _بابات کجاست؟ بچه کدوم محلی؟ ارشیا سرش را پایین انداخت و گفت: +نمیدونم... پدر سایه به بابا یاشار گفت: _بابا تو رفتی دو تا پسر بی پدر و مادر رو اوردی توی این خونه.... همین جمله باعث شد قاشق و چنگال از دست سهیل و ارشیا به درون بشقاب بیفتد؛ خیلی زود به سمت در خروجی رفتند بابا یاشار که خیلی عصبانی شده بود گفت: +خجالت بکش پسر با تربیت من مگه تو شعور نداری من همیشه در خونم به روی مهمون باز بوده خودی و غریبه نداشته... سایه هم از سر سفره بلند شد و به کنج اطاقش رفت و گریه کرد. بابا یاشار به دونبال سهیل و ارشیا به مغازه رفت آنها را در آغوش گرفت و هر سه اشک ریختند خیلی وقت بود که بغضشان اینطوری نشکسته بود... _بچه ها منو ببخشید من نمیخواستم این طوری بشه... شما خیلی تحقیر شدین حلال کنین... فردا آن روز تحقیر شدن سهیل و ارشیا، سایه به مغازه آمد و با گریه به ارشیا گفت: _ارشیا منو ببخش من نمیخواستم این طوری بشه فکرشو نمیکردم بابام این رفتار رو داشته باشه... کاش به حرف بابا یاشار گوش کرده بودم و دعوت تون نمیکردم... *** سال دوم راهنمایی به سرعت برق گذشت و باز تابستان از راه رسید هوا خیلی گرم بود دوم تیر ماه روز جمعه بود هنگام ظهر وقتی بابا یاشار داشت نماز ظهر و عصرش را میخواند حالش بد می شود و رو به سهیل می گوید: _پسرم سهیل خیلی زود یه قلم و کاغذ بیار ارشیا با نگرانی می گوید: _بابا یاشار چی شده